saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

بوی مرگ


مادربزرگ می‌گفت: مرگ بوی کافور می‌دهد! من که نمی‌دانستم کافور چه بویی می‌دهد؟، مات و مبهوت نگاهش می‌کردم. مادربزرگ می‌گفت: کافور بوی جدایی می‌دهد. بوی پایان... باز نگاهش می‌کردم و مات و مبهوت می‌گفتم: جدایی چه بویی می‌تواند داشته باشد؟

یک روز دوشنبه پاییزی بود، اینستاگرام را زیر و رو می‌کردم که سولماز به دایرکت آمد و گفت: سعیده، استاد .... مرده.. بعد عکسی که از یک صفحه اینستاگرام دیگر اسکرین شات شده بود، فرستاد و گفت: نهههههههه، خیلی جوون بود.

گفتم: سولماز شاید دروغه! اما راست بود. بوی کافور از گوشی به مشامم می‌رسید. عین همان لوبیاپلوهای سلف دانشگاه که به گربه‌ها می‌خوراندیم. یاد تمام آن روزهای کلاس ترسیم فنی افتادم که بوی لوبیاپلو کلاس را برمی‌داشت و استاد با فاطی جر و بحث می‌کرد!

مرگ استاد عجیب بوی کافور که نه، بوی لوبیاپلوهای دانشگاه را می‌داد که من نمی‌خوردمشان، فاطی نمی‌خورد، سولماز نمی‌خورد. حتی گربه زرد خپلی هم به زور میخوردتشان! گوشی بوی مرگ میداد. چشمانم اشکبار بود و خاطراتم در سالهای دور جولان می‌داد.

دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه را به یاد استادی به سوگ نشسته بودم که هر آن منتظر بودم، کسی بیاید و بگوید: تکذیب شد! چه خوب میشد اگر تمام خبرهای مرگ تکذیب شوند!

پنجشنبه که شد؛ من بودم و یک روز اربعین. خانه تکانی می‌کردم و در میان این اتاق تکانی، نقشه‌های کلاس ترسیم فنی را پیدا کردم. ورق میزدم و به دست خط استادی می‌نگریستم که دیگر نیست. باز بوی لوبیاپلوی دانشگاه از لابه‌لای ورق‌های کالک بیرون میزد. مادربزرگ راست می‌گفت: مرگ بوی کافور می‌دهد.

من در غم استاد جوانم می‌سوختم که استاد شجریان پرکشید. چه زود دیر می‌شد . کاش یکبار در این 40 سال زندگی از نزدیک به کنسرتش رفته بودم. اما استاد پر کشید و دوباره بوی مرگ در اتاقم پیچیده بود. بوی تلخی میداد. بوی پایان یک آرزو!


آن شب که همه مرغ سحر می‌خواندند، من می‌خواندم:

مشت می‌کوبم بر در
پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها
من دچار خفقانم، خفقان
من به تنگ آمده‌ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی! با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می‌گردم
لب بامی
سر کوهی
دل صحرایی
که در آن‌جا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد!
من هوارم را سر خواهم داد!
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته‌ی چند!
چه کسی می‌آید با من فریاد کند

آن شب سرد پاییز بوی مرگ میداد و فردا زهرش را بیشتر به کامم ریخت. کامیار شکیبایی نازنین، مرگ را به آغوش کشید. مات و مبهوت به مرور خاطراتمان نشسته بودیم. خاطرات ما در سالن تئاتر تبریز رقم خورده بود. او هنرمند بود و من تماشاچی. بعدها در فیس بوک و اینستاگرام رفیق شفیق هم شدیم. نوشته‌هایش، صدایش، بازی‌اش ... کامیار نمرده بود. اما دیگر نبود تا در اینستاگرام به یاد عمو خسرو اش بخواند و بگرید. کامیار رفته بود در آغوش حضرت عشقش، خسرو شکیبایی نازنین. جایش خوب بود. اما جای ما بد شده بود با شنیدن این خبر شوک آور..

خبر جانکاه بود و کوتاه؛ کامیار بر اثر ایست قلبی، سر فیلمبرداری سریال جلال از دنیا رفت! باورش آنقدر سخت بود که اشک در چشمانمان خشک شده بود. تاتر تبریز بدون کامیار لطفی نداشت. اینستاگرام نیز بدون او یک فضای کسالت‌آور، بیشتر نبود. بوی مرگ از گوشی بلند شده بود. ناقوس‌ها به صدا درآمده بودند و گویا کوتاهی عمر را در ذهنم فریاد میزدند.

در کمتر از یک هفته از دوشنبه تا جمعه، سه خبر مرگ شنیده بودم و کلی بوی مرگ... بوی کافور زندگی‌ام را پوشانده بود. بوی تلخ جدایی... بوی لوبیاپلوهای بدمزه سلف دانشگاه... بوی زهرآگین جوانمرگی ...

مادربزرگ راست می‌گفت: مرگ هم بو می‌دهد. بویی که در مشام خواهد ماند تا ابد!

بوی مرگاستاد شجریانکافورکامیار شکیباییخسرو شکیبایی
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید