جونم براتون بگه که ما قبل مدرسه ، کلی عاشق مدرسه و کلاس و درس بودیم ! تازه دوستامونم خیلی دوست داشتیم ، اما وقتی رفتیم مدرسه این اکیپ آموزشی ما یه بلاهایی سرمون آوردن که از همدیگه بیزار شدیم !
تو دوران تحصیل ما بچه دهه شصتی ها، اونم یه جایی مثل پابدانا یه چیزایی بود که نگم سنگین ترم ، اما یه گوشه ای این بود که کلا بعضی ها زیادی نورچشمی بودن !!
مثلا دختر امام جمعه پابدانا باید با من همکلاس میشد؟ ! اسمش هم از بدبختی من سعیده بود !!
حالا نه اینکه دختر بدی باشه ها ، نه بابا اون بد نبود ، اوناییکه تو گروه سرود اونو همش میبردن تک خوان میکردن و مهدیه که صداش از همه بهتر بود میومد تماشاچی میشد ، خیلی بی تربیت بودن !
تازه یه بار هم کلاس سوم بودیم گفتن که باید هر کدوم یه دفتر وردارین سخنان امام خمینی رو تو دفترهاتون بنویسین، هر کی سخنان بیشتری جمع کرد ، جایزه داره !
حالا انگاری جایزه چی بود ، یه کاره دنیا رو به هم ریختیم و تلویزیون رو زیر و رو کردیم تا روز موعود !!
حالا فکر می کنید چی شد؟ هیچی روز جشن 12 بهمن سال 68، به جای اینکه به من جایزه بدن چون تعداد سخنانی که من نوشته بودم خیلی بیشتر بود ، جایزه رو دادن به دختر امام جمعه !
چون خانم ها یکیشون کلا فامیلی منو از رو دفتر قلم خورده کرده بود ، فامیلی اونو نوشته بود و فرستاده بود اداره !!
اینو خانم معلممون فهمید و خیلی دعوا کرد اما نتیجه ای نداشت ! موقع جشن تکلیف رو نگم که کلی دچار اسلام زدگی شدم ! سمیه دوست صمیمی من بود و دختر رییس بانک پابدانا، اما روز جشن تکلیف ، مانتو بافتنی پوشیده بود واسه همین خانم معاون ، به زور مانتو منو درآورد تن سمیه کرد تا ببره جلو تو عکس قشنگ بیفته !
منم بچه مظلوم فقط گریه کردم که چرا من تو عکس نباشم؟!
حالا خوبه از اول کشته رفاقت بودم ? یه لوس بازی هایی بود که نگم بهتره ، اما در کل همیشه اوناییکه پست و مقام داشتن بچه هاشون تو رفاه بود ، ما هم سماق می مکیدیم با طعم اشک و آه ...