بیکاری ما هم برای دیگران کار شده. آنقدر که بنشینند و برای سرگرمی خودشان به ما فکر کنند. اصلا اینهمه ثواب میکنیم و سوژه تفریح دیگرانیم، بهشت هم برایمان کم است!!
خب دیگر!!
پدرجان است و هیچ شغلی به نظرش شغل نیست مگر اینکه کارفرمایی باشد و دفترچهی بیمهای!
اصلا دکتر هم باشی اگر بیمهی تامین اجتماعی نداشته باشی، کارت هیچ ارزشی نخواهد داشت. بیمه است خب. از نون شب هم واجب تر...
همین پدرجان پیش هر عزیزجانی که مینشیند، از بیکاری فرزندانش گله کرده و به این و آن التماس میکند که جایی را اگر سراغ دارید معرفی کنید تا این اولاد ناخلف مشغول به کار شوند!
خان داییها و خان عموها که نصایح پندآموزشان تمام شد باید به پای تکهپرانیهای خاله جانها و عشوه غمزههای عمه جانها بنشینی...
خاله جان همین یک هفته پیش که نمیدانست چگونه خود شیرینی بفرماید در حضور پدرجان میکروفن به دست گرفته و فرمودن: کی میگه کار نیست؟ اگه غیرت به خرج بدی همه جا کار هست. من خودم میخوام برم کار پیدا کنم، منتهی شوهرم میگه ما احتیاج به پول نداریم. لازم نکرده خودت رو خسته کنی...
پدرجان هم سری به تاسف تکان داد و گفت: فقط برا بچههای ما نیست. عرضه کار سخت ندارن...
نگاهی کردم و گفتم: حالا خاله جان شما به چه کاری بیشتر علاقه دارین؟
پشت چشمی نازک کرده و فرمودن: خبه خبه..درسته دیپلم ندارم. ولی همین دکتر ارتوپدم هر وقت منو دید گفت: اصلا بهتون نمیاد خانه دار باشین. هر کی منو می بینه میگه: ماشالله بزنم به تخته، شما مثل معلم ها میمونین.
تو دلم گفتم: یعنی میخوای معلم بشی؟!!
خاله جان یه نگاهی فرمودن و گفتن: مگه معلمی کار داره. من سه تا بچه بزرگ کردما. هر روز کلی ازشون درس میپرسم و تو درسهاشون کمک میکنم.
راست هم میگفت: فعلا درسهای ابتدایی را میتواند به دیگران هم درس بدهد. ازبس داد و فریاد میزند تا به بچهها حسب و کتاب یاد بدهد، کل خانواده اقتصاددان شدهاند.
البته تاریخ و جغرافی را نه اینکه بلد نباشد ها، کلی تحریف کرده و یک چیزهایی ساخته که فقط خودش میداند و خودش...
خان دایی هم که خودش هر روز یک دلالی جدید شروع کرده و در گرانی کالا، به محتکران و گرانفروشان، کمک شایانی میفرمایند، هر روز با کلی زبان تلخ و از خودشیفتگی میفرمایند: نون حلال درآوردن که عیب نیست. خود من یه روز روسری میفروشم، یه روز هندونه. یه روز با وانت اسباب و اثات جابجا میکنم یه روز لوازم آرایشی میفروشم.
شما ها هم چسبیدین به یه کامپیوتر که به هیچ دردی نمیخوره... وردارین جمع کنین این بند و بساط رو.. آدم مسافرکشی کنه بهتر از این کاره...
راست هم میگوید، پول حلال درآوردن که عیب نیست. پورسانت و درصد هم از شیرمادر حلال ترند. کو آدم عاقل که درک کند؟!
عمه جان هم که تقی به توقی خورده و نمیدانم چجوری پسرش پولدار شده، نگاهی به مادرجان میکند و میگوید: من با بدبختی بچه بزرگ کردم. بچه هام باعرضه شدن. شما که به درس و مشق بچههاتون حساس بودین و پز میدادین که قراره مهندس بشن، شدن این!!
راست هم میگوید خب. بچههای عمه هر دو سال یک کلاس بالاتر میرفتند و به درس و مشق هیچ علاقهای نداشتند. اما امروز پولشان از پارو بالا میرود و توی پارکینگ خانه شان کلی ماشین دارند...
مادرجان هم که در این دو سال کلی بیماری قند و فشارخون و ... گرفته و هر روز التماسمان میکند که برویم توی کارخانهای کارگر شویم. بلکه حرف پدر و اطرافیان تمام شود و مادرجان هم خیالش از بیمه و حقوق راحت شود...
اصلا چه معنی دارد پسر فامیل شوهر خاله جان از دهاتشان بیاید و در یک هفته مشغول به کار شود. آنوقت ما دو تا دوسال است که به یک شرکت چسبیده ایم و مدام ضرر می دهیم؟!
اما نمیدانم چرا خیال میکنم باید بایستم و ادامه دهم. سختی ها را کشیدم که ادامه دهم نه اینکه برگردم...
همینطور که ما ماندهایم و سرکوفتهای این و آن، کارخانه ها هم تعدیل نیرو میکنند و پسر همسایه دست از پا درازتر برمیگردد به بیکاری...
گاهی دلم میخواهد تمام این فامیل یک روز خطر بیکاری و بیپولی از بیخ گوششان بگذرد. شاید بفهمند که زندگی هر کسی محاسباتی دارد و اینقدر دخالت برای پمپاژ خونشان ضرر دارد.
شاید خیلی بدجنسی باشد. اما دلم میخواهد یکروز فقط برای یکساعت به جای ما باشند و کلی سرکوفت بشنوند.