حتما شما هم دیدین که کار غلط و اشتباه زود همه گیر میشه. تا بوده همین بوده. شما هر چقدر سعی کنی یه کار اصولی و خوب رو به کسی یاد بدی تا تمرین نکنه و ریاضت نکشه یاد نمیگیره. ولی کارهای غلط ...
تو شرکت سابق ما هر کی هر کار زشتی هم بلد نبود زود از اون یکی یاد می گرفت تا انجام بده. مردای گنده خجالتم نمی کشیدن. والله بخدا!
مثلا ما تصمیم داشتیم برای اینکه هزینه ها رو بیاریم پایین، و البته اسراف نکنیم و غذایی دور نریزیم هر دو نفر یه پرس غذا سفارش بدیم و البته چون ظرفهای غذا هم بزرگ بودن حتی از نصفه غذایی که میخوردیم اضافه هم میومد.
اما بعدها جناب آقای تحصیلدار جدید، که عمده کارشون بیرون شرکت بود و برای ناهار قرار نبود بیان شرکت. هر روز فقط برا ناهار میومدن سر کار! شما فکر کن از 12 ظهر تا 2 بعد از ظهر کار میکرد اونم اگه میکرد.. بعد موقع ناهار میومد شرکت و با ما ناهار میخورد.
آقای تحصیلدار دوست داشتنی که داماد خانواده رییس بودن، اگر روزی به هر دلیل فرصت اومدن برای ناهار رو نداشتن پول یه غذای کامل رو از تنخواهشون کسر میکردن و البته قرار اول هم همین بود که ایشون سفرهای بین شهری داشته باشن و پول غذا هم به عهده شرکت باشه.
با پول غذای کامل که به ایشون میدادیم اعضای ثابت شرکت هم داد و فغان راه انداختن که ما هم دیگه نصفه غذا نمیخوریم و باید غذای کامل بخوریم..
حالا این وسط چقدر غذا دورریز و حیف میشد بماند.این بچه بازی برام قابل هضم نبود. صرف اینکه این تصمیم رو خودمون برای جلوگیری از اسراف گرفته بودیم و بخاطر لج و لجبازی داشتیم حیف و میل میکردیم.
اما مشکل ما تنها مشکل غذا نبود، آقای تحصیلدار کار نمیکرد بقیه هم کار نمیکردن. دیر میومدن. زود میرفتن و ... اینها هم زیاد مهم نبود چون تو وجود تک به تک این نور چشمی ها این تنبلی ها و تن پروری ها بود و با اومدن تحصیلدار جدید بیشتر هم شده بود.
اما جالب ترین قسمت داستان اینجا بود که آقای تحصیلدار معمولا هیچ اطلاعات و یا سندی رو به ما نمیداد و هر چیزی رو مستقیم به خود رییس میداد. مثلا ما اونجا برگ چغندر یا دزد سر گردنه ایم.
حتی اگه رییس دو ماه سفر میرفت. ایشون چک یا پولی که از مشتری گرفته بودن رو پیش خودشون نگه میداشتن تا هر وقت رییس اومد به خودش تحویل بدن. اصلا یه مشتری شاید یه حرف خیلی ضروری میزد و یه مشکلی که باید زود رفع میشد ایشون فقط به رییس اطلاع میدادن.
و همیشه هم انتظار داشتن رییس جان به اینهمه خوش خدمتی به ایشون یه پاداش بزرگ بده. آقایون دیگه که دیدن ایشون هی مورد تشکر و تفقد رییس قرار میگیرن، همگی عین اون شدن و برای هر کار کوچیک و بزرگی مستقیم به اتاق رییس میرفتن و خبرهای خوب رو میدادن.
اما خبرهای بد که میشد همه یه لونه موش پیدا میکردن قایم بشن. و من چون حسابدار شرکت بودم و چک های برگشتی و یا سررسید چکهای خودمون رو باید اعلام میکردم همیشه جغد شوم بودم که میرفتم و خبرهای بد رو میدادم.
همین باعث شده بود که دیگه، خراب شدن شیر آشپزخونه و دعوای کارگرها رو هم من گزارش بدم. کلا تقسیم کار خوبی کرده بودیم من پیک خبرهای بد و بحران .. اونها پیک خبرهای خوب و قشنگ..
و شاید همین باعث شد که شیرازهی یه شرکت بزرگ متزلزل بشه .. چون همون خبرهای خوب هم سر وقت داده نمیشدن و بهره برداری از اونها مشکل میشد.
داستان از این قرار بود که یکی از روزهای خیلی خوب، صاحب یکی از کارخونههای بزرگ به جناب آقای تحصیلدار گفته بودن که بعد از ظهر برای دیدن رییس میان شرکت ما. آقای تحصیلدار هم زود زنگ زده بودن به رییس جان که این خبر خوش رو بدن. اما چون رییس نازنین ما همیشه با تلفن حرف میزد و خطش مشغول بود ایشون موفق به خبر رسانی نشده بود.
تحصیلدار جان اومد و تو شرکت نشست به ما هم هیچی نگفت. همینطور نشست و نشست .نه از رییس خبری بود و نه از اطلاعات تحصیلدار. ما هم سرمون به کار خودمون گرم بود که یهو دیدیم مهمون اومد.
اونم چه مهمونی! نه میوه خریدیم و نه آمادگی پذیرایی داریم. حتی رییس جان هم نیومدن. حالا چکار کنیم؟ رامین زود مهمونها رو برد به اتاق و منم زود رفتم از پایین باقلوا و آبمیوه خریدم.
همینطور داشتیم پذیرایی میکردیم که رییس هم در حابیکه داشت با راننده مجتمع دعوا میکرد و عصبانی بود وارد شرکت شد و بیخبر از همه جا با داد و فریاد بهش میگفت: دیگه نمیخوام از فردا بیای سر کار و ...
رییس عصبانی ، همینطور با عصبانیت وارد اتاق که شد یهو مهمونها به پاش بلند شدن و رییس که خون جلو چشماش رو گرفته بود. بدون اینکه گوشی رو قطع کنه انداخت رو میز و رفت.
خلاصه رییس با مهمونها روبوسی کرد و بعد 5 دقیقه اومد بیرون و من و رامین رو برد تو آبدارخونه و هر چی دعوا که با راننده نکرده بود با ما کرد.
"شماها نمی فهمین که باید به من بگین مهمون دارم؟ اگه نمیومدم چکار میکردین؟ چرا میوه نخریدین؟ چرا؟ و ..."
همینطور که ما داشتیم مورد بازخواست قرار میگرفتیم و کم مونده بود کتک هم بخوریم. آقای تحصیلدار با خوشحالی و لبخندی که همیشه منتظر شنیدن تشکربود، انگار نوشدارو بعد مرگ سهراب بیاره. اومد تو آبدارخونه و گفت: آقا دایی، من قبل ظهر رفتم این چک ها رو از شرکت اینا گرفتم ..بفرمایید این چک برا فرداست. نقده نقده.. بعد آقای مهندس رو دعوت کردم که بیان دفتر و...
راستی مشتری فلانی هم اینطور می گفت و مشتری بهمان اونطور و ... و طبق معمول همه اطلاعات رو تند تند میداد تا زودتر بره خونشون.
رییس که یهو چشمش به چک نقد افتاد برگشت و گفت: دستت درد نکنه، واقعا تشکر میکنم و ... تحصیلدار جان شیرین ما هم با خوشحالی و البته بیشتر خوشحالی توام با پوزخند نگاهی به ما کرد و گفت: مهمونها همینطور نشستن، یه چایی چیزی ببرین..
حالا من و رامین اون لحظه نکشتیمش فقط خدا رحم کرد. گفتم که هر روز دلم می خواست بکشمش. قسمت نشد. بعدها همه این شگرد رو یاد گرفته بودن و همه خیال میکردن بهترین روش برای شنیدن تشکر دادن خبرهای خوبه..