حاج نوروز یکی از مردان نیک آبادیست که اگر به کسی خوبی نکند، بدی هم نمیکند و این رفتارش نیک به جاست!
او با خرید و فروش گوسفند روزگار میگذراند و از مال دنیا زیاد هم نداشته باشد، کم ندارد و این خودش غنیمتی است در این وانفسای نداری..
روزی از روزها حاج نوروز احساس کرد که دیگر توان پیاده رویهای طولانی مدت را ندارد و پیری بر او هجوم آورده و میخواهد زمینگیرش کند. هر چه فکر کرد که خودش را بازنشسته کند اما دلش رضا نداد و بعد به سرش زد یک وسیلهی نقلیهی چهارپا بخرد تا بار از زمین برداشته کمک حال پیریاش شود.
در همین راستا و پی اطلاعات موثقی که از دوست و آشنا گرفت، کاشف به عمل آمد که در یکی از آبادیهای اطراف خری سرحال و قبراق با قیمت مناسبی به فروش میرسد.
حاج نوروز که نمیخواست این فرصت را از دست دهد با ذوق و شوقی فراوان خود را به آبادیی مورد نظر رسانده و خر را با چک و چونه ، ارزانتر از قیمتش خرید و با وانت دربستی در کمال ادب و احترام به آبادیشان آورد تا خر زیبایش خسته نشود. حاج نوروز که بی نهایت از خریدش خوشحال و شادان بود با خر جدید در حال خوش و بش بود که یادش افتاد،کتش نیست.
خلاصه حاج نوروز به سر کوبان به دنبال کت و پولها سوار بر خر شده به سمت آبادی بالا به راه افتاد، در راه با چوبی که در دست داشت به خر بیچاره میتاخت تا خودش را سریعتر به آبادی بالا رسانده و کتش را پیدا کند. حاج نوروز از کوه و دشت و دمن میگذشت و خر بیچاره تشنه و گرسنه زیر ضرباتش میرفت و میرفت.
از آن طرف، راننده وانت هم که صدای زنگ موبایل را میشنود، متوجه میشود که تلفن حاج نوروز است و بعد کت را پیدا کرده و به طرف آبادی حاج نوروز برمیگردد تا کت را به صاحبش برساند، بیخبر از اینکه حاج نوروز به کوه و جنگل زده تا از راه میانبر خود را به آبادی بالا برساند.
خلاصه راننده که می بیند خبری از حاجی نیست،کت حاجی را به یکی از همسایه ها داده و میرود ولی از خود حاجی خبری نمیشود تا صبح روز بعد زخمی و خسته ، نفس زنان با پای پیاده به آبادی برگشت.
خر بیچاره از صخرهها به پایین پرت شده بود و حاجی شانس آورده بود که زنده مانده بود. از ان روز به بعد حاجی دچار افسردگی شد و خانه نشینی را برگزید.بازنشستگی حاجی شروع شد و ناخواسته میرفت تا به مرگ سلام کند. پسرانش تصمیم گرفتند تا خری دیگر برایش بخرند اما حال حاجی درست نمیشد که نمیشد. بعضیها میگفتند عذاب وجدان گرفته برای کتکهایی که به خر زد و به کشتنش داد.
بعضیها می گفتند لابد در دل کوه از ما بهتران را دیده و چیز خورش کردن.
بعضیها هم میگفتند باورکرده که پیرشده و توان راه رفتنش نیست. تا اینکه یکروز دهان باز کرد و گفت: این کت، کت من نیست. کت صاحب قبلی خر بود که توی خورجین جا مانده بود. من از خورجین برداشتم و توی وانت گذاشتم تا برگردم و آن را به صاحبش بدهم. یا به راننده وانت بسپارم که این کت را به مرد فروشنده برساند. اما کت در وانت ماند و دوباره اینجا به دستم رسید.
اما وقتی خسته و زخمی به آبادی بالا رفتم، فروشنده خر در بستر بیماری بود و با مرگ دست و پنجه نرم میکرد. پسر مرد گفت: پدرمان مرد خیری است و تاکید داشت که این خر را به قیمتی پایین به کسی بفروشیم تا گره ای از گره مردم باز شود . اگر آن شخص خرید و رفت، پشت سرش را هم نگاه نکرد که هیچ . اما اگر رفت و با کت برگشت،کمی پول به او بدهیم تا روی پولهای داخل جیب کت بگذارد.
راستش این کت از آن پدر ما هم نیست. ما وقتی تراکتور را خریدیم این کت روی صندلیاش بود با همین گوشی وکمی از این پولها، وقتی کت را به صاحبش برگرداندیم کت را نگرفت و یک مقدار پول هم به روی پولها گذاشت. و از ما خواست این دایره خیر و نیکی را ادامه دهیم و قطعش نکنیم. شاید این کت روزی با مقدار قابل توجهی پول به دست نیازمندی رسد.
اما من نه کتی برده بودم و نه خری، چیزی برای گفتن نبود خسته و زخمی بازگشتم. و غمگینم از قطع این زنجیر و ...
حاج نوروز همچنان غمگین کت را نگاه میکرد و افسوس میخورد تا این که زنش داخل آمده و با تعجب کت را از دست حاجی گرفت و خوب براندازش کرد و گفت:" پاشو مرد خودت رو به موش مردگی نزن کدوم زنجیر؟ کدوم دایره؟ این کت رو مگه خودت اون زمونی که تو تراکتور مش قربون کار میکردی، گم نکردی؟ بیا این همون کتِ اینم همون آستر که خودم کوک زده بودم.. میخوای آستر رو بشکافم ببینی که توش برا زخم زبونهات یه دعا هم از آمیرزا گرفته بودم دوخته بودم به زیر جیب سمت راستش. اصلا این گوشی هم مال خودته باور نمیکنی یه زنگ به خودت بزن"
حاجی که از شنیدن حرف دعا و آمیرزا عصبانی شده بود، با یه حرکت آستر کت رو پاره کرد و دید که واقعا کت ، کتِ خودشه. اصلا گوشی هم گوشی خودش بود که یکسال قبل گم کرده بود و عصبانی از دست مش قربون که حقش رو نداد و از کار بیکارش کرد!
اصلا این مش قربون بی همه چیز که پول به کارگر نمیده چرا باید یه همچین زنجیر بازی راه بندازه؟!
حالا درسته کتک های زنش در مورد سحر و جادو باقی مونده بود تا بعدا بهشون رسیدگی کنه ،پا شد و رفت تا کت و پول رو به فروشنده خر نشون بده و زنجیر ادامه پیدا کنه تا اینکه متوجه شد مرد فروشنده مرده و پسرهاش به خاطر کلاهبرداری دستگیر شدن. وخری که بهش فروخته بودن کلا بیمار بوده و بخاطر همین از رو صخره افتاد و مرد.
حاجی که از این خیر و نیکی کردن کلاه بردارها به تنگ اومده بود، کت و پولها رو برا خودش برداشت تا بزنه به زخماش و با خیال آسوده کت رو به تن کرد و به زندگیش ادامه داد.
حالا شما یه درصد فکر کن بخواد یه کار دیگه بکنه...