saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

حقیقت، دیدنی نیست!

دختر کوتاه قدی بود، نه زیبا بود و نه زشت، معمولی‌ترین قیافه‌ای که فکرش را بکنی، داشت! نه لباس‌های آنچنانی می‌پوشید و نه زیر آرایش غلیظ خفه می‌شد! هیچکدام اینها نبود، اما همیشه همراه با مرد جوانی به شرکت رفت و آمد می‌کرد!

اصلا معلوم نبود این آقای جوان سرش به کدامین سنگ خورده‌بود که می‌خواست در پروژه‌ی پمپ بنزین، سرمایه‌گذاری کند! اصلا این پول بی‌زبان را بعضی‌ها نمیدانند چطوری خرج کنند؟!!

به هر حال که هر چند روز یکبار این آقا و خانم جوان که زن و شوهر، نبودند. میامدن و میرفتن. از فامیلی آنها هم می‌شد به راحتی فهمید که خواهر و برادر هم نیستن! اما همواره با هم بودند و همین با هم بودنشان شده بود نقل دهان ِاهل دفتر...

آقای سلامت میگفت: دختره هرزه است افتاده دنبال این، چون پولداره! اینم که بدش نمیاااد.

آقای جهانی می‌گفت: این یارو خودش زن داره، معلوم زنش میدونه که با این دختره یکسره میره و میاد؟

شیوا از آنطرف می‌گفت: هیچ مردی بدش نمیاد که دخترها دنبالش بیفتن، این دختره است که باید عاقل باشه.

من می‌گفتم: شیوا از تو بعیده، تو فوق لیسانس این مملکتی، نباید اینطور حرف بزنی!

آقای جهانی می‌گفت: آره هیچی نگین، به خانم احمدزاده برخورد، ما بیسوادیم. ایشون باسواد. بعدشم که آن را که عیان است چه حاجت به بیان است. مملکت رو شما روشنفکرها به فساد کشیدین.

گفتم: تو اون دنیا چی جواب میدین؟ ما که نمیدونیم اونها چه نسبتی با هم دارن یا ندارن. بعدشم که به ما چه؟

آقای سلامت می‌گفت: نسبتی که ندارن. یکیشون ارباب اون یکی منشی...

هر روز و هر ساعت، حرف این دختر بود و هیچکس هم از خودش نمی‌پرسید: به من چه؟

روزها و ماهها گذشته بود تا در فوت یکی از بستگان رییس، این دو سوژه‌ی داغ محافل شرکت هم، آمدند. بعد از مراسم، جلوی در مسجد دیدم که خانمی توی ماشین آقای جوان، با دو تا بچه‌ی کوچک که دوقلو بودند، نشسته است و البته با این خانم جوان مثل سیبی است که از وسط نصف شده‌اند.

خانم بچه به بغل، همسر مرد جوان بود و این خانم جوان، خواهر خانم آقای جوان. و البته هر دو شریک مالی! یعنی ثروتی به دو خواهر رسیده بود و بین هر دو تقسیم شده بود. یکی به بچه‌داری سرگرم بود و پول را به شوهرش داده بود. یکی هم خودش دنبال مال و اموالش میدوید، به همین راحتی!

البته اصلا فکر نکنید که در شرکت ما، کسی جایز بداند که داماد و خواهر زن با هم کار کنند!! اما داستان به شکل دیگری پیش می‌رفت. بک روز به آقای جهانی گفتم: تا قبل از شرکت، اصلا به حراف بودن آقایون اعتقاد نداشتم و دیدم رو کلا عوض کردین، بی‌نهایت سپاس!!

شاید ناراحت شد، شاید هم نه. اما همیشه بر این اعتقاد داشتم که؛حقیقت هیچوقت دیدنی نیست.

حقیقتمرد جوانپول
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید