شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که بخواهید جوجه کوچکی را به فرزندی قبول کنید ! شاید هم بچه گربه یا تولهی کوچک قشنگی را ! اصلا شاید هم بره ای سفید داشتید که با شیشه شیر میخورد ..
خب تا کی آدم برای عروسکها مادری کند؟ آنهم وقتی یک عروسک بیشتر نداری که بعد از مدتی دست و پایش را هم کنده و گم کرده ای !
می دانی گم کردن دست و پا چقدر بد است؟ آدم می ماند چگونه خودش را کنترل کند چه برسد به عروسک !
خلاصه که مجبور می شوی حداقل یک جوجه داشته باشی ، یک جوجه که بزرگ شود و تو تغییراتش را ببینی !
شاید از بین تمام جوجه هایی که آمدند و دو روز بعد سهم گربه شدند یکی برایت ماند و تبدیل به خروس قهوهای شد! امتحانش که ضرر ندارد ..
چرا ضرر دارد در آپارتمانهای امروزی که نمی شود از این کارهای قشنگ کرد !
در پابدانای کوچک ما معمولا همه مان جوجه داشتیم که اصلا هم جوجه رنگی سوسولی نبودند ! جوجه هایی محلی ، باحال و بادوام...
از بین تمام این جوجه ها ، جوجه ای بود که علاقه زیادی به خودن نخودچی کشمش های ما داشت !
شاید شما هم یادتان بیاید که در پابدانای جان ما ، ما برای تغذیه نخودچی کشمش ، نان و خرما و کلی چیزهای مقوی دیگر می بردیم و کلی هم بچه های زرنگ و قوی بودیم البته نصف تغذیه های مقوی را به جوجه قهوه ای کوچولو می دادیم ..چه لذتی داشت وقتی روی کشمش ها یا گندمهای برشته نوک میزد ..
انگار که دنیا مال ما بود و چقدر لوسش میکردیم ، هر روز بزرگتر می شد و ما خوشحالتر.. گاهی هم آزادانه در باغچه ولش میکردیم تا سیر بخورد !
و آن حیوان قشنگ فقط "سیر" میخورد ! کم کم نگهبان باوفای خانه مان شد و هیچ مهمانی از شر نوک این پاکوتاه درامان نبود !
تا اینکه یکی از روزها ، خروس سفید را به ضرب کشت آنچنان زده بود که حیوان بیچاره غرق در خون گوشه تنهایی اختیار کرد..
اما تمام اینها چیزی از علاقه ما به این موجود زیبا کم نمی کرد .. همچنان به خوردن سیر و کشمش هایش غرق در لذت می شدیم که صدای همسایه ها در آمد !
خروس باوفای ما ، آنقدر به سر و کله خودشان و بچه هایشان پریده بود که دیگر امنیت جانی نداشتند .. بچه ها دیگر برای بازی به باغچه ما نمی آمدند و مادرهایشان دیگر در خانه ما را نمیزدند..
داشتیم تنها می شدیم که تصمیم گرفتیم ، قهوه ای را زندانی کنیم توبیخ سختی بود ، هم برای او و هم برای ما ....خودش را به اینور و آنور میزد تا طناب را از پایش باز کند ..اما هر چه میکرد باز هم این بند پاره نمی شد!
چشمانش از عصبانیت کاسه خون شده بود و سعی میکرد انتقام این حرکت زشت را بگیرد .برای همین وقتی برای آب و غذا به سراغش میرفتیم نه مهریان بود و نه صمیمی ..با خشم نگاه میکرد و با قدرت سعی میکرد روی سرمان بپرد!
اوضاع به شدت خراب بود و برای همین یک جلسه ترتیب دادیم تا برای خروس قهوه ای که تبدیل به خرس قهوه ای نامهربان شده بود تصمیمی بگیریم.
پدر تقاضای اعدام کرد و دلش می خواست سر به تن این موجود قشنگ نباشد .. مادر هم کم موافق نبود ! اما ما که مخالف اعدام بودیم با گریه و زاری جلو این عمل زشت را گرفتیم ..
بعد با چند درجه تخفیف ، خروس قهوه ای محکوم به تبعید شد ، آنهم به باغ یکی از دوستان پدر ! و گویا قرار بود به ما هم گاهی وقت ملاقات بدهند که به دیدنش برویم ..
همه با چشمی گریان خروس دست و پا بسته ای را بدرقه کردیم که با دستان خودمان بزرگش کرده بودیم ! او رفت و دیگر برنگشت .. گویا آنجا هم شلوغ کاری کرده و اعدام شده بود !
پدر و مادرجان ما اعتقاد داشتند بچه عزیز ، تربیتش از خودش هم عزیزتر و اینگونه ما را هم توبیخ کردند که اگر در نگهداری جوجه دقت نکنید ، دیگر از جوجه خبری نیست ...
و ما هم دیگر هیچ جوجه ای را نخواستیم تا بزرگ کنیم ، چون فکر می کردیم در قبال هر چیزی که برایش وقت می گذاریم مسئولیم !