ویرگول
ورودثبت نام
saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

خاله ستاره

اولین خاطرات یزندگی من از سه سالگی شروع می شه ، قبلش هم یه چیزهایی یادم میاد ولی وضوح تصویر از سه سالگی یکی از آپشن های حافظه ی من شد !

اون زمون بابای من تو معدن زغالسنگ پابدانا کار می کرد و ما پابدانا بودیم (استان کرمان) . و چون مثل الان نبود و دیپلمه ها کلی ارج و قرب داشتن یه سری خونه ها مخصوص دیپلمه ها ساخته شده بود که حدود 40 تا خانواده اونجا زندگی می کردن ! من و سارا و کیمیا با کلی هم سن و سال خودمون بودیم و مامان و باباهای هم سن و سالی هم داشتیم .

اکثر خانم ها جوان و سرزنده بودن و کدبانو و تمیز که دنبال یادگرفتن تجربه های خانه داری . این وسط خاله ستاره که اهل یکی از روستاهای کرمان بود یه تازه عروس بود که زیاد هم خونه داری بلد نبود و طبق معمول اون زمونها بخاطر ازدواج های اجباری زن عمو اسکند شده بود که هر روز ازش کتک بخوره و ازش فحش بشنفه

البته کتک های عمو اسکندر بی جواب نمی موند و خاله ستاره فحش های بدتری می داد ولی دلم به حال خاله ستاره می سوخت . از صبح تا شب کار می کرد اما هیچ جا تمیز نمی شد و آخر سر دست به کمر می زد و میگفت :"خسته شدم وای وای وای "

منم تو عالم کودکی هر کاری می کردم بعدش دست به کمر میزدم و می گفتم :"خسته شدم وای وای وای " .. خاله ستاره هم می خندید و می گفت :" پدر سوخته گز منو درمیاری؟"

البته بعدها فهمیدم خاله ستاره به "ادا" میگه "گز"!

یه روزی از روزها خاله شوکت به خاله ستاره یاد داده بود که باید چند وقت یه بار یخچال رو از برق بکشه تا یخها آب بشن و بعد که بخچال رو خشک و تمیز کرد بزنه به برق !

خاله ستاره هم که عجله داشت تا موقع اومدن عمو اسکندر با یه کار مفید سورپرایزش کنه ، چراغ علاالدین رو گذاشته بود تو یخچال و رفته بود دنبال کارهای دیگه !

ما همینجور بازی می کردیم که دیدیم خاله ستاره با موهای پریشون ، همینطور که به سرش می کوبید پرید تو خونه خاله شوکت ! تقریبا همه خاله ها به صدای گریه خاله ستاره جمع شدن ببینن چه خبره ؟ که معلوم شد داخل یخچال خاله ستاره همه قسمتهای پلاستیکیش سوخته و دیگه از جا تخم مرغی و جا کره ای هم خبری نیست .

عمو عادل که سر کار نرفته بود شروع کرد به تعمیرات یخچال و هر کاری از دستش میومد انجام میداد تا عمو اسکندر متوجه سوختگی ها نشه .برا همینم به یه قسمت از داخل یخچال چسب زده بود . همه چیز آماده بود تا عمو اسکندر بیاد و همه منتظر جواب اینهمه تلاش !

روز اول همه جا امن و امان بود تا اینکه روز دوم عمو اسکندر با شیلنگ دنبال خاله ستاره افتاده بود و دعوایی راه افتاد اون سرش ناپیدا ...

آخه ، خاله ستاره رو اون جای چسب روزنامه انداخته بود . عمو اسکندر هم خواسته بود ببینه روزنامه تو یخچال چکار داره ؟ و دیده بود که خاله ستاره بازم خرابکاری کرده !

خلاصه همیشه دلم به خاله ستاره می سوخت بخاطر زندگی بی عشق و البته بی فکر خودش ..

پابداناپارک پونهحاطرات کودکیزندگی بی عشقبی فکری
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید