اگر قرار باشه که یکی منو چوب بزنه، اون فقط و فقط سادگیمه ..والا می شکنم دستی رو که بخواد منو با چوب بزنه
اما این سادگی یه جونوریه که نمیشه دید و دستش رو شکوند یه وقتی می بینی که کارش رو کرده، بارش رو بسته و رفته تا یه جای دیگه آوار بشه رو سر من فلک زده.. خلاصه چوب و دنیا و فلک در کارند تا وقتی تو از خود بیخود شدی ترکه بر کف پایت بکوبند.
گفتم فلک؟ یاد فلک افتادم !
عینهو بچههایی که تا بهشون میگی چشم بادومی، یاد بادوم میفتنL آقا این سه تا حرف ف ل ک چه کارهایی که با آدم نمیکنه؟! در زمانهای نه چندان دور، نه خیلی نزدیک ما تو مدرسه هر روز تهدید میشدیم که؛ اگه شلوغ کنین، فلکتون میکنم! اگه مشق ننویسین، فلکتون میکنم!! اگه ... اگه ... معلم نبودن که، کودک آزار بودن.
البته ما هیچکدوم، حتی شلوغترین و تنبلترین مون این دستگاه کذایی رو ندیدیم که قرار بود کف پاهامون رو عاشقانه نوازش کنه.. ما فقط وصفش رو شنیدیم، شنیدن هم کی بود مانند دیدن؟!
اما گاهی فضولی میکشت تا بخوایم ببینیمش! یعنی این فلک چجوری بود؟ کجا بود؟ یه روز و یه روزگاری عزممون رو جزم کردیم که یواشکی بریم به همه سوراخ سمبههای مدرسه سر بزنیم، شاید دیدیمش...
اونروز من و اعظم بانو، رفیق شفیق و یار گرمابه و گلستان متحد شدیم که یه روزی یه جایی این فلک رو دستگیر کرده، کت بسته ببریم تو کلاس به تمامی نوجوانان وحشت زده نشون بدیم تا متوجه بشن که هیچ چیزی نمیتونه آرامش ما رو تهدید کنهJ
ما نسل سوختهای های دهه شصت که تو پابدانای جان هم باید زندگی میکردیم، هم صبح و هم بعد از ظهر مدرسه تشریف داشتیم. یک شیفت درس مدرسه و یک شیفت، قرآن، احکام و وصایای امام..
بین این دو تا شیفت 2 ساعت وقت داشتیم بریم خونه ناهار بخوریم و برگردیم. اما اونروز ما تصمیم دستگیری فلک رو قرار بود اجرایی کنیم. بنابراین تو مدرسه موندیم و برای ناهار هم نرفتیم خونه. از اونجاییکه مادرجانها را هم توجیه کرده بودیم که کلاس جبرانی داریم و ... خیالمون راحت بود که کسی چادر چاقچور نمیکنه بیاد دنبالمونJ
خلاصه من و اعظم بانو اول به دفتر مدرسه سر زدیم. الکی مثلا گچ میخوایم! گچ هم انگاری طلا باشه، همیشه تو دفتر مدیر مدرسه احتکار میشد. اصلا نمیشد سر در آورد چرا وقتی تو سر و چشم و چال ما گچ پرت میکنن، صرفهجو نیستن؟ اما برای نوشتن روی تخته سیاههای عهد دقیانوس، گچ رو جیرهای بهمون میدادن... اونم فقط گچ بتن شده سفیدL
خلاصه ما الکی رفتیم یه سر و گوشی آب بدیم ببینیم تو اتاق مدیر چی میشه پیدا کرد؟ یعنی چه چیز نامتعارفی وجود داره که تاحالا بهش دقت نکردیم.. هر چقدر اینور و اونور کردیم، چیز خاصی نظرمون رو جلب نکرد. البته خانم مدیر خودش که نبود. خانم دفترداری اونجا بود که یه نمه عواطف دخترانهتری داشت. آقا این تا ما رو دید، گفت: نرفتید خونه؟ چرا؟
ما هم که دروغها رو ردیفی حفظ کرده بودیم، گفتیم: خانم اجازه، هیچی داریم ریاضی با هم تمرین میکنیم. امتحانا نزدیکه.. فقط میشه یه تکه گچ به ما بدین؟
خانم دفتردار نه برداشت و نه گذاشت، گفت: باشه ولی بچهها خدا شما رو رسوند. میایید کمکم کنید، کتابهای کتابخونه رو مرتب کنیم؟ از اداره یه چند کارتن کتاب اومده ..بریم بچینیم تو کتابخونه. بهشون باید شماره هم بزنیم. فقط چند روز باید پشت سر هم ظهرها بمونید و کمک کنید.
ما هم که ساده.... از طرفی هم دنبال فضولی.. گفتیم: خانم اجازه، چرا که نه؟ بعدم یواشکی به اعظم بیچاره گفتم: شاید فلک تو انباری باشه... بریم ببینیم اونجا چه خبره؟
خانم دفتردار مدرسه (که همزمان ام المشاغل تشریف داشتن و در مشاوره و امور تربیتی هم دستی در آستین داشتن، شاید هم آستینی روی دست، اصلا چه بدونم دیگه، یه چیزی در این مایهها) همین که کلید به در انباری انداخت، قلب ما اومد تو دهنمون.
یعنی اون کتابها و کدهایی که قرار بود روی اونها نوشته بشه، یکسال وقت لازم داشت. اون زمونا که کامپیوتر و اینا نبود. هر کتابی که کد میخورد توی دفتر بزرگ هم باید ثبت میشد و بعد تو طبقه مخصوص کتابها و ...
حالا خانم دفتردار هم بالا سر ما واستاده بود و کار بود که از ما میکشید. ما یک یا دو هفته برای ناهار هم خونه نیومدیم تا کتابها سر و سامون گرفتن. اما از فلک خبری نبود که نبود. تا اینکه یه روزی خانم دفتردار که خدا میدونه با شوهر یا مادرشوهرش دعواش شده بود. با حالت داغونی گفت: این فلک هم با ما سر ناسازگاری داره ... یه روز خوش نساخت برامون و ...
گفتم: خانم اجازه، این فلک کجاست؟ یه نگاهی کرد و گفت: چه بدونم تو آسمون... اعظم یه نگاهی به ما کرد و گفت: خانم اجازه، خانممون میگه: فلکتون میکنم، کف پاهاتون سرخ و کبود بشه.. یعنی چی؟ همش میگه؛ اگه درس نخونین میرم فلک رو بیارم.. یعنی فلک الان تو مدرسه است؟
خانم دفتردار یه نگاهی کرد و گفت: نه بابا الان خیلی سال میشه که دیگه هیچ معلمی هیچ دانشآموزی رو فلک نمیکنه. اون برا زمانهای قدیم بود.
خلاصه بعد اینکه خانم دفتردار از فلک و مکتب توضیحات جامعی داد. گفتم: خانم اجازه، پس اون فلکی که تو آسمونه چیه؟ جریان اون چه جوریه؟
خانم دفتردار یه نگاهی کرد و گفت: ببین هر چیزی که آدمو تنبیه کنه و عذابش بده، اسمش میشه فلک.. اصلا فلک یعنی ترکهای که آدمو زخمی میکنه.. یه چیزای دیگه هم گفت که ما اصلا نفهیمدیم.
خلاصه دیگه تو مدرسه دنبال فلک نبودیم. به بچهها هم گفتیم: خانوم الکی داره گولمون میزنه. تو مدرسه اصلا فلک نداریم. اون برا قدیماست. بعد هر چی اطلاعات ریز و درشت داشتیم با غرور به بچهها ارائه کردیم. البته بماند که بعضیها همش لیمو شیرین بازی درآوردن و گفتن: خانم هیچوقت دروغ نمیگه، این شما هستید که دروغگو هستید و ...
اما خب ما که دیگه نمیترسیدیم. این مهم بود. بماند که هر 5 روز یه بار به جای پاداش باید میرفتیم دوباره به خانم دفتردار کمک میکردیم. انگاری دو تا جمله در مورد فلک بهمون گفت، دیگه حق داشت از ما بیگاری بکشهL
گذشت و گذشت تا فهمیدیم، هی بابا ما هر روز فلک میشیم، خودمون خبر نداریمL