رسم روستا این بود که دختر بعد 25 سالگی باید زن پیرمرد زن مرده شود! حالا بین 20 تا 25 سالگی میتوانست با مرد جوان زن طلاق داده یا زن مرده ازدواج کند. اما بعد 25 سالگی دیگر مرد جوانی به خواستگاری نمیامد که نمیامدL
حاج احمد چند سالی بود که از روستا رخت بسته و به شهر رفته بود. گرچه از زندگی شهری کلی مفتخر بود، اما عدم ازدواج دخترانش دردی شده بود روی دردهایش. به هر حال 60 سالی از عمرش گذشته بود و چون خیلی دیر بچه دار شده بود. حالا نگران بود بمیرد و این دختران بی پدر و بی برادر، هیچ پناهی نداشته باشند.
دختران کم کم 20 سال را رد میکردند. در شهر کسی را نمیشناختند و کسی هم به خواستگاری نمیامد. از روستا هم دور بودند. در همین فکر و خیالات بودند که اقدس خانم همسر حاج احمد بیمار شد و دکترها آب پاکی روی دستش ریختند که دو ماهی بیشتر از عمر زنت نمانده!
چند ماه بعد اقدس خانم رفت و حاج احمد مانده بود و 4 دختر قد و نیم قد (دم بخت)از 24 سال تا 14 سال... حاج احمد بعد سالگرد زنش تاب تنهایی را نیاورد و گفت: من به روستا میروم تا یکی از دختران فامیل را عقد کنم. چه معنی دارد مال و منالم را غریبهها بخورند؟ بدون زن هم نمیشود زندگی کرد. به هر حال آدم زنده زندگی میخواهد.
دختران حاج احمد که بینهایت ناراحت شده بودند، هر کلکی را سوار کردند تا پدر را منصرف کنند. از گریه و التماس تا محبت و تهدید..
اما هیچکدام کارساز نشد و حاج احمد با دختر 30 سالهای از روستای خودشان ازدواج کرد. عروس جوان 3-4 سالی از طوبی دختر حاج احمد بزرگتر بود و از همه بیشتر طوبی بود که چشم دیدن زن بابای جوانش را نداشت.
صغری خانم هم زن خوب و شوهر پرستی بود و کلی ناز حاج احمد را میکشید. مخصوصا جلو دختران کاری میکرد که تمام توجه شوهرش را جلب کند و همین باعث عصبانیت بیشتر دختران میشد.
طوبی البته نگران این موضوع هم بود که، حالا که پدرم با دختر جوان ازدواج کرد. لابد مرا هم به یک پیرمرد شوهر خواهد داد!!
البته که نگرانی به جایی بود. چون مریم و مرجان دو دختر کوچک حاج احمد در سن زیر 20 سال، شوهرانی پیدا کردند و رفتند. حال طوبی مانده بود و مینا که 26 سال و 24 سال داشتند.
حاج احمد هم که هر روز دعواهای همسر و دخترش را میدید، دنبال خواستگاری کور و کچل بود که فقط در حق طوبی شوهری کند و این قائله ختم شود. اما از بدشانسی پیرمردی به خواستگاری طوبی آمد و در یک نگاه عاشق مینا شد.
مینای بیچاره هم خودش را به هر دری میزد تا پدرش با این ازدواج مخالفت کند. اما حاج احمد اعتقاد داشت که خواستگار اول را نباید رد کرد!
اصلا متوجه نشدم، خواستگار اول را که رد نکنی، چطوری خواستگار دوم و سوم میآیند؟! حتما در روستایشان، خدا یکی خواستگار یکی معنا داشت...
به هر حال مینا با چشمانی اشکبار به خانه پیرمرد رفت و طوبی ماند و صغری...
هر روز دعوا بود و هر روز چشم به انتظار پیرمردی زن مرده که بیاید و در خانهی حاج احمد را بزند. حتی خود طوبی هم توقعاتش را پایین آورده بود و منتظر پیاده نظامی خسته بود....
روزی از روزها که صغری خانم طبق رسم هر سال شروع به پختن رب گوجه فرنگی کرده بود. طوبی هم برای فرار از کار و کمک به زن بابا، راه خانهی خواهرش را در پیش گرفت و به مهمانی رفت.
مراسم پخت رب که تمام شد. صغری خانم همهی خانه را مرتب کرد و کمی به خودش رسید. و از اینکه طوبی هم نیست برنامهای برای خلوت با شوهر عزیزتر از جانش فراهم دید. اما هر چقدر دنبال دست بند طلایش گشت، پیدا نشد که نشد.
صغری خانم با چشم گریان همهی خانه را زیر و رو کرد. اما انگار دست بند طلا آب شده بود و رفته بود زیر زمین. برای همین با عصبانیت شماره خانه مینا را گرفت و گفت: به اون طوبی بگو، دست بند منو زود بیاره بده. یه کاری نکنه اون روی سگ من بالا بیاد...
طوبی که این حرف را شنیده بود با عصبانیت به خانه برگشت تا جواب دندان شکنی به زن بابای گیجش بدهد و بگوید: چی میگی خل و چل، خودت عرضهی نگهداشتن طلاهات رو نداری. میندازی گردن من؟!
دعوا بین این دو به شدت بالا گرفته بود که حاج احمد هم سر رسید. حاج احمد که معمولا سیاستی در خواباندن قائله نداشت. نگاهی از روی مهر به زنش کرد و گفت: باشه یکی بهترش رو برات میخرم...
این جملهی حاج احمد طوبی را عصبانی تر کرد و گفت: یعنی فکر میکنی من برش داشتم؟ به تو هم میگن پدر و .... این را گفت و خودش را در اتاقش حبس کرد. صغری خانم هم خوشحال از طرفداری شوهرش، به آشپزخانه رفت تا یک چای لب سوز لب دوز برای همسرجانش بیاورد.
بعد از آن صغری هر کجا مینشست از دزد بودن طوبی میگفت و طوبی تنهاتر و تنهاتر میشد. هر روز آرزوی مرگ خودش و یا یک پیرزن از اقوام را میکرد. کلی هم سنجاق و پارچه به ضریح امامزاده بسته بود. اما این گره بخت کور بود و به این راحتیها باز نمیشد که نمیشد.
یک روز عمه آسیه در خانهی آنها مهمان بود که صغری دوباره از دزدیده شدن دستبند حرف به میان کشید و همینطور که حرف میزد قاشق را در ظرف رب فرو کرده و در حال برداشتن رب بود..
همینکه قاشق به ته ظرف رسید و بیرون آمد یک چیزی آویزان به قاشق نیز در مقابل چشمان عمه آسیه برق زد. عمه زود گفت: اون چیه ؟ بده ببینم.. هر دو مات و مبهوت به هم نگاه میکردند که یهو عمه آن چیز آویزان از قاشق را شست و در کمال تعجب پرسید: صغری این دستبند تو نیست؟
صغری خانم که مات و مبهوت مانده بود گفت: این تو رب چکار میکنه؟ نکنه اون دختره انداخته این تو تا آبروش نره و ....
عمه با عصبانیت گفت: خدا ازت نگذره اگه تهمت زده باشی..
عصر آن روز، عمه نگاهی به طوبی کرد و گفت: طوبی جون یه خواستگار خوب برات پیدا کردم. یه پسر جوون همسن و سال خودت. پسر خوب و خانواده داریه... میخوای فردا بیان.
طوبی که از خوشحالی میخواست پر در بیاره گفت: هر چی شما بگین عمه جون. صغری خانم هم مات و مبهوت واستاده بود ببینه داستان چیه؟ اصلا چرا عمه قبلش این حرف رو به صغری نزده بود؟
همینطور که عمه به مادر خواستگار طوبی زنگ زد و قرار خواستگاری گذاشت. رو به طوبی کرد و گفت: فردا همه لباس خوب بپوشین و طلاهاتوون رو هم بندازین. بزار ببینن اونقدر هم ندار نیستیم.
طوبی با عجله به اتاقش رفت و با یک جعبه برگشت. تمام طلاهای مادرش را به صغری داد و گفت: بیا اینا رو بنداز برا فردا. دست بندت گم شده عوضش این النگوها رو بنداز دستت. فقط جلو اونا دیگه نگو دست این دختر کجه. به خدا من دست بند تو رو برنداشتم و ....
صغری خانم که نمیدونست چی بگه، نگاهی به عمه کرد و همه دریک سکوت عمیق فرو رفتند...