.... باز هم یکی از اقوام رییس به عنوان تحصیلدار استخدام شد و داستانهای من شروع ! این یکی نوبر بهار بود ! داماد خواهر رئیس ، شوهر خواهر مدیر فروش و داماد خاله ی معاون رییس !
سر کار قبلی احتمالا عذرش را خواسته بودند ! البته خودش می گفت :"سر حقوق دعوایش شده و ..." به هر تقدیر آقا اسی استخدام شد و بدبختی ها شروع !
تحصیلدار قبلی مدتی بود که برای خودش کار و کاسبی راه انداخته بود و استفعایش را نوشته و رفته بود ! و حالا آقا اسی برای خودش یه پا رییس بود ! از آن رییس ها که خدا نصیب گرگ بیابان هم نکند .
همان اول کار چکهایی را که قرار بود برای وصول به بانک ببرد ، جلو من گذاشت و خیلی محکم گفت :"خودت ببر، من باید برم دنبال حساب مشتری ، وقت نمی کنم کارهای اداری رو هم انجام بدم ، بیمه و بانک باید نوبت بگیرم و صف واستم ، دیرم میشه "
خواستم بگم :"بله خب ساعت 12 صبح که آدم بیاد سر کار وقت نمی کنه ، اما چون یه ایل فک و فامیل اونجا نشسته بودند چیزی نگفتم .
رییس هم که بخاطر فامیل بازی هیچوقت اجازه نمی داد در دل فامیلش آب تکان بخورد محکم تر از آقا اسی گفت :"ببین خانم احمدزاده تو خودت ماشالله سحرخیزی منم فقط به تو می تونم امیدوار باشم که چکهام برگشت نخورن ، خودت هر روز صبح تا قبل ساعت 9 کارهای اداری و بانکی رو انجام بده ، بعد بیا شرکت . حتی اگه دیرم کردی اشکال نداره "
خب معلوم بود که اشکالی نداشت ، قبل ساعت 12 مگه کسی شرکت بود ؟! تلفن ها هم خودشان را بکشند مهم نیست . اینها وقتی هستن بازم به سختی جواب تلفن و در ورودی رو میدن !
بدبختی ها و بدو بدوها شروع شده بود اما این ،آقا اسی هر روز پررو تر از قبل می شد . ماشین و موبایل شرکت در اختیارش بود و البته بعد دیگر مالکشان شد و قرار بود تمام هزیته های ماشین و تلفنش از شرکت پرداخت شوند و تنخواهی هم برایش در نظر گرفته شده بود تا هزینه های متفرقه را پرداخت کند .
جناب اسی خان با ماشین همه جا می رفت و با موبایلش آنقدر حرف میزد که قبض موبایلش از کل تلفن های شرکت بیشتر بود ! اما تنها چیزی که می توانستم بگویم این بود :"به من چه "
اما این به من چه ها هم کارساز نبود ، چون گاهی شرایط مالی شرکت جوری بود که از نقدینگی باید به اولویتها خرج میکردم ، و یا اصلا قبضی نمی آمد که هزینه اش را پرداخت کنم !
چون سیم کارتی را که داده بودیم با یک عمل غیر حرفه ای با برادر رییس عوض کرده بود ، بخاطر روابط فامیلی میانشان ، کسی هم حرفی نزد!
وقنی در میان دوره تلفنش را قطع می کردند داد و بیدادی راه می انداخت که خانم احمدزاده به عمد قبض موبایل منو نداده !
تا اینکه یک روز رییس که از مسافرت فرنگ برگشته بود طبق معمول جلسه ای ترتیب داد و من هم خوشحال که قرار است تحولات اساسی در شرکت اتفاق بیفتند . قلم و کاغذ به دست آمدم و پشت میز کنفرانس نشستم .
رییس جان ما دو مورد را یادآور شدند که خشکم زد ، 1- آقا اسی ناراحت شده که به او می گویی آقا اسی ، از این به بعد با نام خانوادگی صدایش کن .
(توی دلم گفتم به جهنم و چند تا فحش که بلد بودم نثار هیکلش کردم)
2- از فردا هر هفته یه نفر وسایل تهیه موهیتو می خره ، هر روز تو دفتر موهیتو درست کنین ، مخصوصا برای مهمانان ویژه !
موهیتو رییس هم از لیمو ترش- چوب دارچین - عسل و نعنای تازه تشکیل می شد در آب جوش !
با اعصابی خراب گفتم :"چشم "
هفته اول نوبت خودم بود و به خیر و خوشی گذشت . از چیزهایی که خریده بودم اضافه هم مانده بود برای همین هفته دوم که نوبت سما (خواهر زاده رییس و مدیر فروش) بود ، سما چیزی نخرید و خب تنخواهی هم نگرفت و از همان وسایل استفاده شد .
هفته سوم نوبت ، آقا اسی بود که تنخواهش را گرفت و رفت با مقداری لیمو ترش و نعنا برگشت ، حالا هر روز بعد از ظهر که من و سما موهیتو آماده می کردیم بالا سر ما می ایستاد تا ببیند از چیزهایی که خریده حیف و میل نمی کنیم ؟!
یکروز مانده به آخر هفته لیمو ترش هایی که خریده بود تمام شد و قشقرقی به پا کرد که : " من دیگه وسایل نمی خرم این وقتی می خره یه جوری استفاده می کنه اضافه بیاد ، من وقتی می خرم زود تمومش می کنن !"
بدبخت چیزی به نام کیلو ، سرش نمی شد ! اصلا با واحدهای اندازه گیری هم مشکل داشت ...
حالا همه ی مشکلات اقتصادی و چک و پول حل شده بود مونده بودیم تو دعوای لیموترش !
رییس هم همیشه سیاست تکراری و آسانی داشت . به اتاق صدا می کرد و می گفت : "خانم احمدزاده دیگه همیشه وسایلی که برا شرکت لازمه خودت بخر!"