چشم و هم چشمی یک از صفات بارز خاندان شکر پنیر ماست. از آن چیزهایی که از نون شب هم واجبتر است. مثلا اگر عمه فضه برای دخترش 300 میلیون جهاز بخرد. زنعمو کبری، 400 میلیون خرج این جهاز میکند.
اصلا هم نمیتوانی حدس بزنی، پول این کارها را از کجا میآورند؟ چون این معماها در خاندان شکر پنیر ما با طرف دفن میشوند. اما تا اینجا میدانم که معمولا مقروض به دنیا آمده و مقروضتر میمیریم.
چشم و هم چشمیها فقط و فقط به خرید بلوز و دامن، بشقاب و قابلمه ختم نمیشود. از جالب انگیزترین نوع این رقابتها، ازدواج است حتی شده به قیمت بدبختی...
زنعمو فران اعتقاد دارد که عشق خودش میآید. مهم پول داماد و خوشگلی عروس است. عمه شوری یا همان شورانگیز خودمون، با آه سرد نگاهی به دامادش کرده و میگوید: اینم شانس منه که دختر عینهو پنجهی آفتابم رو دادم یه این پسر یه لاقبا! اسمش هم مهندسه!
داماد عمه شوری مهندس معمار است. نه خانه دارد و نه ماشین. اما از صبح تا شب در یک کارخانه کارگری میکند تا دخترعمهجان ما در این رقابتهای بزرگ سرنوشتساز از باقی دخترها عقب نماند.
دخترعمه هم پنجهی آفتاب است، البته از نظر عمه شوری! خب مامان سوسکه هم به بچه سوسکه میگفت:قربون دست و پای بلوریت برم!!
اما داماد عمو بیژن، تاجر است. یعنی پیش پدرش در یک بنگاه املاک، پشت میز مینشیند و علاوه بر خانهی بزرگ و ماشین لوکس یک ویلا هم در شمال دارد. زنعمو پیش دوست و فامیل سربلند است و عمهها با قیافهی از پیش ساختهای دخترعمو شیوا را دوست میدارند. جوری که بعد رفتنش یک دست بر سر خودشان و یک دست بر سر دخترانشان کوبیده و میگویند: مردم هم شانس دارن ما هم شانس داریم. عرضه نداشتین یه شوهر خوب پیدا کنین....
از دیگر مراحل این رقابت سرنوشتساز مسالهی دماغ است. یعنی دماغ چیزیست که خدا آن را به اشتباه روی صورتشان کار گذاشته. دماغ اضافی معضل این خاندان است و هر روز بخاطر داشتنش با خدا دعوا میکنند. این عزیزان جان با اینکه به شدت اهل بو کشیدن لاکچری بازیهای اقوام دور و نزدیک هستند، از دماغشان خوششان نمیآید.
یعنی 90 درصد این خانواده این دماغ را بریده و دور انداختهاند تا پیشی بیاید و دماغشان را بخورد. گرچه مادرجان ما اعتقاد دارد، عمل دماغ آدم را خوشگل میکند. اما نمیدانم چرا دلش نمیخواهد من خوشگل شوم؟! اصلا همین است که من کلا خیلی دهاتی و دِمدِ ماندهام.
از آنطرف خان داداش ما اعتقاد دارد که هزار سال دیگر، اگر بیایند در گورستانهای ما دنبال تمدن و آثار به جا مانده بگردند، به جای کاسه و بشقاب سفالی، فقط پلاستیک یافت خواهد شد. اما من اعتقاد دارم که 1000 سال دیگر با این حجم از پروتز و پلاستیک دیگر زمینی وجود نداشته باشد.
ما هم تبدیل به زبالههای تجزیهناپذیری خواهیم شد و طبیعت را به گند خواهیم کشید. بعد تمام پرندهها و چرندهها از بین خواهند رفت. حتی مورچههای توی قبر که برای خوردن اجزای تجزیهشدهی ما دوان دوان میآیند، با خوردن پلاستیک رو دل کرده و خواهند مرد...
دنیای بدون مورچه مفت نمیارزد. حالا من گفتم، شما باور نکن... اما آن پیشی که اضافه دماغ را خورده، خوش شانسترین موجود روی زمین است. به جای مردهخوری، تکه دماغ خورده... آنهم دماغی که پر از بوهای عطر زندگیهای لاکچریست...
همین شده که امروز گربهها لاکچری شده و دیگر دنبال موشها نمیروند. خب موش بوی فاضلاب میدهد!! خلاصه پیشی موشی را دوست ندارد و موشی برای خودش همینطور جولان میدهد تا از درد بیعشقی بمیرد. دیگر نه تام و جری هست و نه لذتی برای شکارچی و شکار...
اصلا هم خیال نکنید که به موشی خوش خواهد گذشت. موشی که خورده نشود، طاعون میشود روی زندگی خودش و اطرافیانش....
اما پیشی، پیشی میشود یک اسباببازی ملوس. از آن ها که فردا برای داشتنش بین خاندان ما رقابت در خواهد گرفت و هیچکس به یاد کارتن تمام دوران زندگیاش "تام و جری" نخواهد افتاد.