اینم یه خاطره از یه بچه دهاتی، صد رحمت به یه بچه دهاتی، من کلا از دهات مونده از شهر رونده بزرگ شدم! شاید قبلن بارها و بارها گفته باشم که من تو پابدانا به دنیا اومدم یه جایی اطراف زرند کرمان!
پابدانا یه منطقه سازمانی بود و خونه ها برای کارکنان ساخته شده بود تا اون مدت که تو معدن یا سازمانهای وابسته کار میکنن تو خونه ها زندگی کنن.
یه سری خونهها بود که به صورت ویلایی ساخته شده بودن برا مهندسا- یه سری خونه ها بودن که ردیفی و یک طبقه بودن برا معلما- یه سری خونه های بزرگ دوطبقه برا کارمندان بلندپایه و یه سری دیگه برا معمولی ترها- خونههای کوچیک و بدقواره ای هم بود که نگم بهتره..
خلاصه تو همون پابدانا هم هر کسی پول داشت یا پارتی باحال، خونه باحالتری داشت! اون زمونها یه سری مغازه های فلزی هم به جا جمع شده بودن و بازار تشکیل داده بودن و در نهایت 6 تا مدرسه داشتیم سه تا برا دخترا تو 3 مقطع و 3 تا برا پسرا !
هیچ چیز اضافهای نداشتیم همه چیز برای یه زندگی اولیه و نیازهای روز کافی بود. یه درمانگاه با دکترهای بنگال و یه پاسگاه برا دعواهای خاله زنکی (البته شوخی کردم پاسگاه واقعا کارش سخت بود چون اشرار و قاچاقچی ها هر روز از کنارمون رد میشدن)
زندگی با امکانات کم با مردمانی از همه جای ایران، اما قلبها مجبور شده بودن به هم نزدیک بشن و با هم خوب تا کنن. ترک-لر- بلوچ و فارس همه با هم زندگی کردیم مثل یه خانواده..
اینا رو گفتم تا شرایط و جو زندگی تو پابدانا رو تا حدودی مجسم کنید.
از بین دکترهای بنگال یه دکتری بود که اسمش دکتر عترت بود و خیلی هم رک حرف میزد. از اون دکترها که مچ درغگو رو زود میگیرن! یه بار به عمه گفته بود: تو هیچیت نیست فقط حسودی مردم رو میکنی برو دست از حسودی بردار خوب میشی. بعد عمه هی این ماجرا رو میگفت و هی میخندید.
گرچه عمه هیچوقت به حسود بودنش اعتراف نکرد اما خودش میگفت این دکتره خیلی سرش میشه! کلا دکترهای باحالی بودن با لهجه های باحالتر و با امکانات کم واقعا تمام امید معدنکارا شده بودن.
یه روزی هم بود که مادرجان ما به شدت دچار گلو درد و سرماخوردگی شده بودن و چون دفترچه بیمه برای اعتبار سنجی به اداره ارسال شده بود نمیتونست به درمانگاه بره.
مادربزرگ رشید من هم در یک اقدام خدا و عروس پسندانه رو به مادر کرد و گفت: کجات درد میکنه دقیقا بگو میرم پیش این دکتره بهش میگم تا دارو بنویسه. میارم میخوری خوب میشی.
مادرجان هم کلی در مورد بیماری توضیحات دادن و مادربزرگ راهی درمانگاه شد. خودش اینطوری تعریف میکرد که:
وارد مطب که میشن کلی خودشون رو به مریضی میزنن و میگن "آقای دکتر گلوم درد می کنه" – آقای دکتر سرم داره میترکه و ...
همینطور که مادربزرگ در حال آه و ناله بوده دکتر عترت جان باحال، سرنگ پر میکردن و یهو به مادربزرگ میگن: خانم شما یه لحظه دراز بکشید رو این تخت..
یعنی در عرض یک صدم ثانیه یه آمپول به مادربزرگ میزنه و میگه برو خونه تا صبح خوب خوب میشی.
مادربزرگ مات و مبهوت از آمپولی که بیگناه نوش فرموده بودن و با دستی خالی از دارو به خونه برمیگرده و میگه : خواستم زرنگی کنم این از من زرنگتر بود . دارو ننوشت!
مادرجان هم کلی نگران بود که نکنه آمپول به این پیرزن ضرر کنه! اگه یه طورش بشه من چکار کنم؟ کاش نمیزاشتم بره و ..
خلاصه فردا صبح مادربزرگ دیرتر از همیشه از خواب بیدار شد و تا بیدارشه هر 5 دقیقه یه بار مادر میرفت اتاق ببینه "نفس میکشه" یا نه؟!
مادربزرگ که بیدار شد با خنده گفت: خوشبخت بشی عروس، آمپول کل بدنم رو راحت کرده همچی راحت خوابیده بودم که دلم نمیخواست بیدار بشم..
مادرجان هم یه نمه خوشحال شد که اصلا مسبب خیر شده و خون کسی نیفتاده به گردنش.