نزدیکهای عید 97 بود. روزهای خوبی نداشتم. بهشدت نگران کار و آینده شغلی بودم. کفگیر به ته دیگ خورده بود و به شدت کلافه بودم تا اینکه اون اتفاق افتاد. اون روز تو حموم از وجود یک توده سفت و سخت تو سینه راست مطلع شدم.
یه لحظه بند دلم پاره شد. اما تو دلم گفتم که به مادر چیزی نمیگم. اما خب مادرا همه چیز رو میدونن! از حموم مستقیم پریدم تو گوگل...
تمامی علائم سرطان سینه رو چک کردم. یادم افتاد دختر خانم خدمتکار، یه کیست تو سینه داشت که محتویاتش رو به فجیحترین شکل با سرنگ از توی سینهاش تخلیه کردن. اما من علائمی که اون میگفت رو ندارم. شاید این کیست نیست و واقعا سرطانه؟! همینطور توی گوگل منتظر جواب بودم که یهو مادرجان از پشت سر مچم رو گرفت و پرسید: چی شده؟ کی سرطان سینه داره و ...
گفتم: هیشکی.. منتها شاید من داشته باشم. مادر یه نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت: مثل آدم حرف بزن ببینم چی شده.
وقتی بهش گفتم که احساس یه توده سفت و سخت رو تو سینه میکنم. یهویی رنگ از رخ مادر پرید. ما رو باش که به کی دردامونو میگیم. زود جو رو عوض کردم و گفتم: بیخیال بابا، مگه هر کی سرطان بگیره میمیره؟ مگه هر کی سرطان نگیره نمیمیره؟ کلا همه یا میمیرن، یا میمیرنJ
مادرجان زود یه چادر انداخت سرش و گفت: میرم کلینیک برات وقت بگیرم. زود لباس بپوش، بیا...
عجب گیری افتاده بودما! من و دکتر؟! من همیشه تو زندگیم از دو نفر فراری بودم. یکی دکتر، یکی عکاس.. نمیدونم چرا دوست نداشتم این دو تا هی زل بزنن به من... قلبم حسابی مشکی بود. ولی ای دل غافل، همین قلب مشکی باعث شد که اونروز دکتر مرد کلینیک، پررو بازی دربیاره و به بدن من دست بزنهL
کم مونده بود یه چک بخوابونم تو گوشش. که نگاهی به مادر کرد و گفت: درسته یه توده تو سینه داره. ببرید پیش دکتر فلان.. دکتر فلان هم نامردی نکرد و یه سونوگرافی برام نوشت. فردای اونروز مادرجان ما رو از کار و زندگی انداخت که پاشو بریم سونوگرافی...
تو نوبت سونوگرافی نشسته بودیم که یهویی احساس کردم، مادرم از دیروز تا حالا چقده پیر شده ها!! بعد خانمی که لهجه عجیبی داشت، منو به اتاق سونوگرافی دعوت کرد. اونجا یه چیزایی میگفت که از ده تاش، نه تاش رو نفهمیدم. فقط شنیدم که میگه: چقده کیست؟!
تو دلم گفتم: کیست ندیده!! L
جواب سونوگرافی رو که گرفتیم، زیرش نوشته بود که یک ماموگرافی توصیه میشود. از اونجایی که مادرجان عجله داشت تا زودتر نتیجه بگیره، زود یه وقت ماموگرافی گرفتیم برای تقریبا 20 روز دیگه. چون وسط عیدنوروز رو داشتیم و اولین وقتی که بهمون دادن اولین روز کاری بعد سیزده بدر بود.
حالا تو این مدت 20 روزه چه بر ما گذشت، بماند. حالا من کم بودم، مادرجان هم تو گوگل انواع داروهای گیاهی رو دنبال میکرد تا یه چیزی بده به خورد من بدبخت تا سرطان نگیرم.
اونروزها واقعا به سرطان و مرگ هم فکر کردم. به اینکه بعد مردن من چه اتفاقهایی میفتن. به اینکه نکنه بعد مردنم، این سعید دست به دفترها و سررسیدهای من بزنه کلا فکرم رو خراب کرده بود. (از من میشنوید، سررسید و دفتر خاطرات رو رمزی بنویسینJ)
اما بیشتر به این فکر میکردم که اگه بمیرم، دیگه نمیتونم مادرم رو بفرستم مکه Lتازه اصلا دوست ندارم بعضیا سر خاکم بیان و الکی اشک تمساح بریزن. اما شاید رئیس سابق یه گل بزرگ بفرسته. شایدم نفرسته...
آخرین روز سال باهاش دعوا کردم. به جای پایان کار، 400 تومن زده بود به کارتم و رفته بود ترکیه. منم 400 رو به کارتش برگردوندم و تو دلم آرزو کردم، کاش یه روزی دوباره همدیگه رو ببینیم، اما اینبار جاهامون عوض شده باشه..
اگه بمیرم که نمیتونم به این آرزوم برسم. ... کلا تنها تراژدی مرگ این بود که فرصتهای انتقام رو داشتم از دست میدادم. اما یک درصد هم به بخشش دیگران فکر نکردم.
دروغ چرا؟ اونایی که از دیگران بخشش میخوان شاید خیلی به دیگران ظلم کردن. اما من تو تمام زندگی ظلم دیده بودم! شایدم ظالم بودم و خبر نداشتم. کلا ادمها کمتر از خودشون خبر دارن. همه پاک و منزه هستیم، مگه اینکه خلافش ثابت بشه!:)
خلاصه تمام اون عید رو با داروهای گیاهی تلخ و زهرماری گذروندم تا اینکه نوبت ماموگرافی رسید. تو این مدت دردهای گذرایی هم داشتم که یهویی میگرفت و یهویی تموم میشد.
خلاصه بعد ماموگرافی، دکتر گفت: یه توده خوش خیمِ. زیاد مهم نیست. دارو هم نمینویسم. بخاطر کمکاری تیروئید این مشکل پیش اومده باید داروهای تیروئید رو مرتب بخوری و ...
مادرجان که از خوشحالی میخواست پرواز کنه، زود از مطب دکتر زد بیرون و گفت: من برم مسجد، 100 هزار نذر مسجد کرده بودم. اینو بدم و بیام. نذرهای مادرجان ما هم جالبه، همونی که تو دستش داره اونو خیرات میکنه. در این مورد ریسک نداره... نه کمتر نه بیشتر!
تمام مسیر تنها با پای پیاده به این فکر میکردم که شاید این یه تلنگر بود برای من، که گاهی به پایان هم فکر کنم. پایانی که خودش میاد سراغمون و اصلا هم حالیش نیست که بدهکاریم، قرض داریم، کسی رو ناراحت کردیم و ...
دوسال گذشته، هنوز زندهام. هنوز نفس میکشم و هر روز و هر ساعت به پایان غافلگیرکننده فکر میکنم. اما همچنان دوست دارم این زمین گرد رو جوری بچرخونم که اینبار وقتی با بعضیا ملاقات کردم، جاهامون عوض شده باشهJ یعنی در این حد نامردمJ)