15 ماه و 22 روز از رفتن مادربزرگ می گذشت و ما یکروز بدون مراسم خواستگاری نداشتیم تا اینکه در اولین روز اردیبهشت سال 87، پدربزرگ مادری ما عمرش را داد به شما.. در مجلس ترحیم هر چه چشم به در دوختیم خبری از پدربزرگ شاخ شمشادمان نشد که نشد.
عمهها و عموها که آمدند، گفتند: پای آقاجان را شیشه بریده و با پای زخمی نتوانست بیاید! مادر هم غیبت پدرشوهرجانش را موجه اعلام کرد و همه در مراسم ختم به عزاداری پرداختیم.
مراسم که تمام شد، جهت احوالپرسی تماسی با پدربزرگ حاصل فرموده و کاشف به عمل آمد که پدربزرگ بعد از ماهها تلاش و پشتکار و سفارشهای موکد به در و همسایه بالاخره نیمهی گمشده ی خود را یافته و برای انجام فرایض ماه عسل به زیارت شمال رفته اند.
خلاصه همه یک دل نه صد دل مشتاق زیارت عروس خانم بودیم و البته خوشحال که این داستان خواستگاری رفتن های وقت و بی وقت تمام شد! زهی خیال باطل...
مادربزرگ جدید ما خانمی بودند زیبا و به روز، و پدربزرگ هر چه در وجود مادربزرگ ندیده بودند با ایشان تجربه میکردند! البته غیرتی هم شده بودند و به شدت فرزندان و نوه های ذکور را به خانه راه نمیدادند!
اما همه چیز برعکس شده بود،معمولا تا وقتی مادربزرگ بود، این پدربزرگ بود که زیاد جلو آینه بود و حرص مادربزرگ را درمیاورد ولی الان همه چیز برعکس بود.. پدر بزرگ آنقدر باکلاس شده بود و لباسهای عجیب می پوشید که از دور فکر میکردم، یک نقاش یا نویسنده میاید! نزدیک که میرسید میدیم همان پدربزرگ بداخلاق و دیکتاتور است که فقط کلاه را روی سرش کج میگذارد و جورابهایش را با کت و شلوارش ست کرده است.
و برخلاف آن زمانها که مادربزرگ به آستین کوتاه پوشیدنهای پدربزرگ گیر میداد، خانم جدیدش با عشوه میگفت: وای عزیزم چقده جورابهات به پات میان!! و ما در ته دلهایمان بیصدا میخندیدیم.
برخلاف مادربزرگ که هیچوقت موهایش را ندیدم و چند تارمویی که از روسری بیرون میزد همیشه به رنگ حنا بود، خانم جدید مش و هایلایت میکرد و موهایش را سشوار میکشید.
برخلاف مادربزرگ که اجازه نمیداد قبض تلفن خانه شان 3 رقمی شود. بعد از دو ماه قبض تلفن خانه پدربزرگ آنقدر زیاد شده بود که تلفن قطع شد!
برخلاف مادربزرگ که تلویزیون را هم به زور روشن میکرد، خانم جدید جلو ماهواره می نشست و تلویزیون شب و روز روشن بود.
خلاصه هر کاری که در زمان مادربزرگ ممنوع بود. آزاد شده بود و هر کاری آنموقع آزاد بود الان ممنوع شده بود. پرده ها و چینی های قدیمی مادربزرگ مورد پسند نبودند و رختخوابهای چهل تیکه مادربزرگ دور ریخته شدند.
برخلاف مادربزرگ که بعد رفتنش از زیر فرش و داخل سطل برنج بانکهای سری اش کشف شدند این زن اهل پس انداز نبود.
زن پدربزرگ غذاهای خوشمزه با مخلفات فراوان می پخت و نمی گذاشت به خودش و پدربزرگم بد بگذرد. اما نمی دانست او به ریخت و پاش عادت ندارد.
مادربزرگ که ظرف شکسته را هم دور نمی انداخت و با چسب دوقلو بهتر از روز قبلش می چسباند، دیگر نبود تا ببیند نمکدانهای تازه اش را به جرم قدیمی بودن دور انداخته اند.
حتی ساعت قدیمی مادربزرگ که آونگ بزرگی داشت و سر هر ساعت زنگ میزد لال شد و شاید همین سکوت ساعت زمان را در خانه ی پدربزرگ متوقف کرد. دیگر بهار و تابستان ، پاییز و زمستان هیچکدام به ان خانه نیامدند و انگار در یک بی فصلی غمبار فرو رفت.
بعد از اینکه خانه خالی از همه چیز شد، پدربزرگ به خودش آمد و گفت: من پولی برای خریدن چیزهایی که میخواهی ندارم. همینه که هست!
اختلاف شروع شد و دعوا بالا گرفت. هیچکدام حرف هم را نمی فهمیدند و هر کسی ساز خودش را میزد.. پدربزرگ مانده بود و بداخلاقی های تشدید شده اش و زن پدربزرگ بدون اینکه طلاق بگیرد رفته بود به امید اینکه این پیرمرد سرش را روی زمین بگذارد و قانون حقوق زن را بدهد.
6 سال زندگی جدا و پدربزرگ باز هم دلش میخواهد خواستگاری برود و ازدواج کند!! و من در عجبم از اینهمه پشتکار !!