saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

زل زله بود و دیگر هیچ!

داشتم وبلاگش رو میخوندم. اون دیگه نیست اما نوشته‌هاش هستن. میشه با هر کدوم از پستهاش کلی زندگی کرد. همینجوری شب از نصفه گذشته بود که یهویی خوابم برد. نمیدونم چی میدیدم. یعنی الان یادم نیست ولی حتما یه چیزی میدیدم که یهویی این ضمیر ناخودآگاه فضول شونه‌هام رو تکون داد و گفت: پاشو ..

همیشه این ضمیر ناخودآگاه همینجوری بیدارم میکنه. یه جوری که زهره ترک نشم! اما من بهش میگم فضول! کلا منم از جنس همین آدمیزاد نمک نشناسم دیگه ...

بعد یهویی دیدم تختم روان شده و مثل قالیچه‌ی سلیمان میخواد پرواز کنه. لوستر بالا سرم هم انگاری تاب دو تا فرشته‌ی شیطون بلا شده بود که هی از اینور میرفت اونور. از اونور میومد اینور. تو این لحظه طبق عادتی که همیشه داشتم و از بچگی از مادر یاد گرفتم، چند بار گفتم:"بسم الله االرحمن الرحیم".

بعد انگار فرشته‌های روی لوستر جن باشن. از بسم الله ترسیدن و دور شدن. لوستر داشت درست میشد و تختم واستاده بود. صدای در خونه‌ی همسایه که هی باز و بسته میشد، رشته‌ی افکارم رو پاره کرد. یهویی یاد وبلاگ اون افتادم که قبل خواب خونده بودم.

تو دلم گفتم؛ هی اگه الان این دیوار کنج اتاقم که ضعیف‌ترین دیوار این خونه‌ی قدیمیه، رو سرم ریخته بود، منم میرفتم پیش اون. بعد کی میومد از وبلاگ من یاد کنه؟ کلا اینا چیه من نوشتم؟ یه مشت خزعبلات!

بعد یاد عروس افتادم که دیشب اومده بود خونمون و طبق معمول کلی حرص خورده بودم. حتما فردا مادرجان میخواد دو ساعت کلاس بزاره و بگه: زلزله رو دیدین. مرگ هر لحظه با ماست. اینهمه با هم کل کل نکنین. دوست باشین!


اما خب، زلزله با تمام ریشترهای کم و زیادش نمی‌تونه کارد و پنیر رو با هم رفیق کنه. تازه از قدیم داستان عروس و خواهرشوهر همینجوری بوده. اصلا میخوام قهرقهر تا روز قیامت باشیم.

اما بدبختی یکی دوتا که نیست. پنجشنبه باید ببرمش عروسی. مادرجان هم که نیست. مجبورم باهاش خوب باشمL

بعد که از فکر عروس دراومدم، صدای باز و بسته شدن در آهنی دستشویی حیاط فکرم رو به خودش مشغول کرد. فکر کن یکی لحظه‌ی زلزله تو دستشویی در حال انجام کارش باشه . خیلی بده وقتی شلوارت پایینه، بمیری!

من که اصلا دوست ندارم اینجوری بمیرم! اصلا این زلزله چرا شب‌ها میاد؟ شاید دو نفر دارن کارهای خاک برسری می‌کنن. حتما باید کوفتشون بشه؟!

همینطور که دارم به انواع و اقسام رسوایی‌ها در موقع زلزله فکر می‌کنم. پتو رو می‌کشم رو سرم تا دوباره بخوابم. اما کو خواب؟ دارم به اون فکر می‌کنم و نوشته‌هاش!

چرا باید آد‎م‌ها بمیرن؟ چرا اون مرد؟ یعنی مرد؟ چرا باید اون قلم بایسته و دیگه ننویسه؟

هر چقدر بیشتر می‌خونمش، بیشتر می‌فهممش! دو ساعتی از زلزله گذشته و هنوز خواب به چشمم نیومده. به تمام سالهای قبل فکر می‌کنم. به روزهای زندگی تو پابدانا و تنهایی. به اون یازده ماه زندگی تو تهران و دعواهای بابا و عمو بر سر شراکت!

بعد یادم میاد که همه‌ی فامیل طرف عمو رو گرفتن، چون از مامانم خوششون نمیومد! بدون توجه به حق و حقوقی که بود! بعد تنها و غریب اومدیم تبریز...

اح چقدر فکر میاد سر آدم، چرا باید با عروس عین کارد و پنیر باشیم؟ خاله زنکی تر از این نمیشه.. مامانم میگه: هر چی بهت گفت، تو خوب باش. مثل اون عمه‌هات نباش!

تو دلم میگم: تقصیر من چیه؟ اون همش خانم معلم بازی درمیاره! اصلا پنجشنبه که رفتیم عروسی باهاش دوست دوست میشم ولی دیگه اجازه نمیدم بهم گیر بده. مثلا خواهرشوهر منما... (چه فرقی می‌کنه کی به کی گیر بده؟ مهم اینه که خواهرشوهرها تو تاریخ اسم در کردن، مثل عمه‌هامJ)

بعد باز زیر لوستر به وبلاگ اون و نوشته‌هاش فکر می‌کنم. به سالها رفاقت نامحسوسی که تموم شد و سالها رفاقت و افسوسی که شروع شده ........

زلزله گسلهای فکری منو فعال کرده، هی داره از یه نقطه انرژی تخلیه میشه و به آرامش میرسم. همه‌ی اون کاخ‌خای خودخواهی که رو خرابه‌های ذهن مریضم ساخته بودم دارن سقوط می‌کنن.

دارم تلفات میدم، بعضی از رویاهام دارن جون میدن. بعضیا دارن شکل میگیرن. چقدر گسل!!

کلی از پیش فرضهام، فرسوده شده بودن و دووم نیاوردن. به جاشون باید چیزهای محکمتری بنا کنم. ..........زلزله و پس لرزه‌هاش دارن منو زیر و رو می‌کنن و من افتادم رو زیر و رو کردن وبلاگ اون.

نشد که روح بشم و از پنجره‌ی طبقه دو پرواز کنم... اما چه شبی بود ؟!

زلزلهوبلاگگسلضمیر ناخودآگاه فضوللوستر
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید