تو این بی شوهریها نمیدونم این فضه خانم چجوری اینهمه خواستگار داره؟!
آدم گاهی وقتها تو کار خدا میمونه، اصلا چرا راه دوری بریم فضه خانم رو بیخیال، عمهجان خودمان را که از همه بهتر میشناسم و میدانم چجور آدمیست؟50 سال قبل هیچ خواستگاری نداشت. آنقدر سرکوفت از این و آن خورده بود که غمباد گرفته بود!
خواهر کوچکتر ازدواج کرد و این تپل دوست داشتنی را کسی نمی پسندید. بعد چی شد؟ هیچی با یه پسر فقیر و بیمار که مشکل اختلال حواس داشت ازدواج کرد! اونموقع ها رسم بود حتما باید ازدواج کنن!
شوهر خدابیامرزش را که من ندیدم، اما میگویند بسیار مهربان و دست دلباز بوده. اما خب نه پولی داشت و نه حواسی. زود هم از دنیا رفت و عمه جان بیوه شد.
حالا بعد شوهرش همه آنهایی که روزی نمیپسندیدنش، به خواستگاری آمدند! هنوز هم تا مردی بیوه میشود با گل و شیرینی در خانه عمه جان میرود و با چماق عمه جان مورد لطف قرار میگیرد!
اینهم شد زندگی؟!
عمهجان بی پول و فقیردر یک اتاق کوچک که مادرشوهر خدابیامرزش در روستا به او داده و یارانه پرباری که بی نیازش کرده از هر نیاز! زندگی میکند.
گرچه برادران و برادرزاده ها هم نمی گذارند محتاج بیگانه شود اما زندگی ها سخت شده اند و عمه جان با همه فقر، از زندگی راضیست.
همین چند وقت پیش سخنرانی راه انداخته بود و از ازدواج و زندگی اش کلی تعریف کرد و گفت:"خدا رو شکر ، نور به قبرش بباره که با من ازدواج کرد و منو از بدبختی نجات داد!"
توی دلم گفتم: عجب قانعی هستی تو، الکی نیست کلی خواستگار داری!
البته باید گفت سلیقه مردان روستا هم عوض شده! شاید هم پیر شده اند و هوا و هوس از سرشان افتاده.
البته دلایل دیگری هم برای این تغییر سلیقه وجود دارد.شاید وقت جوانی به دنبال زیبارویی بودند که خوب کار کند، خوب بزاید و ... اما حالا نه به کلفت و نه کارخانه تولید مثل که به همدم نیازمندند.
شاید هم دیدهاند عمه جان شوهر بیمارش را چه بیاندازه می پرستد، از حسودی خاطر خواهش شدهاند!
اصلا شاید آن زمانها مادر و خواهرهایشان انتخاب میکردن و اجازه نمی دادن عمه جان انتخاب شود اما حالا مادر و خواهری نمانده و مرد زن مرده خودش انتخاب میکند.
چه بدانم ؟ هر چه که بوده در این قحط الرجال، عمه جان است و داستانهایش!
همین چند وقت پیش پسرخاله عمهجان خانمش را از دست داد و نه گذاشت چهلم همسر تمام شود و نه برداشت، یک راست آمد خواستگاری عمه جان!
عمه جان هم عصبانی از خانه بیرونش کرد و در را هم پشت سرش بست. اما ماجرای عشق پسرخاله به اینجا ختم نشد و همچنان خواستگار با پیغام و پسغام میفرستاد.
و من به این اراده و پشتکار آفرینها میگفتم. داستان دهن به دهن و شهر به شهر می گشت و همه از خواستگار سمج و با اراده عمه جان حرفها می زدند تا اینکه یکروز در میدان روستا داماد ناکام با خرش میگذشته که عمه جان را می بیند و با مهارت خاصی در مقابل عمه جان پارک کرده و می گوید: بپر بالا بریم، دیشب خواب خاله رو دیدم و گفت که نزاری دخترم تنها بمونه!
البته آقای پسرخاله جان اصلا به ظرفیت خر بیچاره و سنگینی وزن عمه جان محاسبات خاصی انجام نداده بودن، شاید هم این سکانس از یک فیلم بوده که میخواست کل خواستگاری را به روز و مدرن انجام دهد!
عمه جان که با شنیدن این حرف خونش قل قل به جوش میآید با عصایش بر سر پسرخاله می کوبد و از قضا عصا به دهان و دندانهای مصنوعی پسرخاله میخورد و دندانها به زمین می ریزند!
مردمی که در میدان شاهد این مراسم باشکوه بودند به کمک مصدوم شتافته و نجانش میدهند. و عمه جان هم که کلی ترسیده بود به خانه پناه آورده و مخفی میشود.
بعد از این داستان پسرخاله جان را کسی ندید، آن شب یا چند شب بعدش همراه بچه هایش به تهران رفت و چند ماه بعد با اعلامیه ترحیمش عمهجان را سوپرایز کرد!
عمهجان ساده که خیال میکرد مرتکب قتل شده گوشهای نشسته و گریه میکرد تا اینکه دختر مرحوم به دیدنش رفت و گفت: پدرم سرطان داشت و دکترها گفته بودن چند ماه بیشتر زنده نمی مونه گرچه بد زده بودیش. اما بخاطر ضربه عصا فقط دندوناش شکسته بود.
عمهجان که جان تازهای گرفته بود یهو بلند شد و گفت: میخواست بمیره اومده بود خواستگاری من؟ یعنی منو چی فرض کرده بود؟ و انگار مرحوم زنده باشد میخواست برود و با عصا به آن طرف صورتش بزند!
گفتیم :بی خیال بابا، اصلا زندگی چه دو روز چه یک قرن، برا هر کسی لازمه..بعدشم حالا که زنش نشدی!
اما انگار دلش میخواست زنش شود و طاقچه بالا گذاشته بود. ای شیلوغ!!
مخصوصا که فهمید طرف قرار بود بره اون دنیا و حقوق دولتیش به همسرش برسه ! کلی از کرده پشیمان بود و به بخت بدش تف و لعنت فرستاد.
و اینگونه شد که زنان و مردان بیوه ، راحتتر ازدواج میکنن یا پشت پا میزنن به بختشون!