در خانواده ی قشنگ ما ، چه بین خاندان چشم و هم چشم باز پدری و چه در بین مذهبی های افراطی خاندان مادری ، یه بچه درسخوون بود اونم من بودم !
یعنی هیچ دکتر و مهندسی از نوه های هیچکدوم از پدربزرگهام تا به امروز استخراج نشده ! دخترهای هر دو خاندان چه زیر چادر و چه زیر آرایش غلیظ از سن 9 سالگی به دنبال یافتن مرد آرزوها بودند و پسرها ، چه در هیات های عزاداری و چه در پارتی های شبانه به دنبال غرایز !!
ما رو هم که پدر جان سعی میکرد مثل اونا باشیم و نشدیم از اینجا مونده از اونجا رونده یه چیزی شدیم که با خودمونم قهریم !! به این میگن عقده در خود گره خورده !
البته در خاندان مادری ما یک چیزی هم زیادی روی مخ است و آن اینکه این جماعت به القاب زیاد وابسته اند مثلا 90 درصد آدمها را مشهدی صدا می کنند و هر کسی رفت کربلا و ما کربلایی صدایش نکردیم ، مرتد اعلاممان می کنند . در مورد حاجی بودن هم که اصلا شوخی نداریم ..
روی اعلامیه و سنگ قبر هم اگر همه ی القاب و سفرهای رفته و نرفته ی متوفی را ننویسند ، ایشان بهشت نمی روند ...یعنی گرفتاری داریمااا
پس دکتر و مهندس بودن بعد از زیارت های رفته و نرفته در اولویت دوم یا شاید هم سوم است ..اما بی اجر نمی ماند از آن هم یک جاهایی می شود استفاده کرد !
اما داستان جالب اینه که دخترخاله ی زیر دیپلم ما با یه دکتر ازدواج کرد ! البته تو تمام مراسم عروسی و بعد عروسی ما پسر خجالتی و مودبی رو می دیدیم که جرات نمی کرد باهامون حرف بزنه واسه همینم از خودش چیزی نپرسیدیم !
فقط می دونستیم تو بیمارستان قلب دکتره ! البته من یه خورده بهش مشکوک بودم ! آخه یه دکتر چطوری میاد با یه ازدواج سنتی از محله های پایین شهر یه دختر زیر دیپلم بگیره !
تازه خونه خودشونم تو یه محله ی دیگه شهر بود که هیچ قشنگتر از محله عروس خانم نبود !!
خلاصه تو فامیل ما هر کی سرما می خورد ، شوهر خاله جان می گفتن :"یه زنگ بزن به محسن خان برات دوا بنویسه !" ما هم می گفتیم :"بابا دکتر قلب رو چه به ما ؟"
تا اینکه یک روزی از روزها ، خان عموی ما به علت مشکل قلبی تو بیمارستانی که آقای دکتر اونجا خدمت می کردن ، بستری شد !
دختر عموها خودزنان اومدن که : " میشه شماره فامیل دکترتون رو بدین ؟ سفارش بابامون رو بکنیم و ..."
ما هم که شماره ای نداشتیم به خاله جان زنگ زدیم و خاله جان هم که سواد ندارند قول دادند به دخترجانشان بگویند که با ما تماس بگیرد .
حالا هی بشین دخترخاله زنگ بزنه ! آخر سر گفتیم در بیمارستان شاید راحت تر آقای دکتر داماد را پیدا کنیم و با دختر عموها در بیمارستان از پرستارها و ... شروع به پرس و جو کردیم . اما در کمال ناباوری هیچکس این دکتر قلب را نمی شناخت .
همینطور که داشتم غر میزدم و می گفتم گل بگیرن در بیمارستان رو که پرستار دکتر رو نمی شناسه و .... یهو چشمم به یه قیافه ی آشنا و همچنان خجالتی افتاد که لباس لیمویی رنگی بر تن داشت و با یک تی در دستش سالن را تی می کشید !
یعنی جلو دختر عموها آب که چه عرض کنم بخارشدم و البته ایشان هم همانطور خجالتی سلامی کرد و گفت : خدا بد نده ، بیمارستان چرا؟ اتفاقی افتاده ؟
ماجرا را که تعریف کردم اسم یکی از دکترهای خوب قلب را داد و گفت که ساعت 4 می آید و ...
خلاصه تا می توانست هم در مدت بستری بودن خان عمو به دیدارش می رفت و نمی گذاشت آب توی دلش تکان بخورد !
محسن خان دکتر نبود بلکه در بیمارستان کار میکرد و البته کار عیب نیست . خیلی هم کمک حالمان بود . اما دخترخاله جان تا یک مدتی از جلو تمام چشمها محو شده بود و انگار جنایتی کرده باشد به لاک تنهایی اش رفته بود .
اما شوهر خاله جانمان که هیچوقت تسلیم نمی شود اینبار به عروس جدیدش که یک دستگاه فشار خون دیجیتالی روی جهازش آورده می گوید :"دکتر "
و هر وقت یکی حالا و حوصله ندارد می گوید :"بیا خونه ما ، شیما فشارت رو بگیره ، بگه چته ؟"!!
خلاصه ما بین اینمهمه دکتر مریض نشیم ، چکار کنیم ؟