ازدواج برایشان قرارداد بود. یک معامله که در ازای چیزی که من "تن فروشی" میناممش، به چیزی برسند.
به هر کدام که نگاه میکردم، بوی تعفن عقایدش دیوانهام میکرد. شاید هم آنها به افکار من توی دلشان حرص میخوردند یا میخندیدند.
وقتی آقا شهرام بدون توجه به حضور زن و بچههایش، از تعدد زوجین حرف میزد و به شوخی یا جدی، زنهای زیبارو را به رخ همسرش میکشید، مهین بانو از آنطرف با نیشخندی میگفت: به نظرم که میخواد و شوخی هم نمیکنه.
و من در خود آب شدن همسر آقا شهرام را میدیدم! دلم به حال او و تمام زنهایی میسوخت که نه قربانی مردان هوسران که لگدمال شدهی کفشهای پاشنه میخیِ زنان بیاحساس شدهاند.
بعد مریم وارد مجلس شد با چادری سیاه و صورتی شکست خورده، دست دختر 8 سالهاش را گرفته بود. جلوی در نشست و صورتش را گرفت تا هیچ محرم و نامحرمی یک بیوهی جوان را با انگشت نشان ندهد.
هنوز 5 ماهی از رفتن شوهر جوانش نمیگذرد. اما، مریم 50 سال پیرتر شده و دخترک آب شده. لاغر و نحیف در کنار مادر نشست. همه در حال پچ پچ بودند که زن عمو از آنطرف به عمه میگفت: زود شوهرش بده، بمونه که چی؟ نگهداشتن یه بیوه خیلی سخته؟
توی دلم هر چه فحش بود نثار زنعمویم کردم و گفتم: زنعمو جون ماشالله بزنم به تخته روز به روز چاقتر میشینا! زنعمو که کلا از مداخلهی دیگران خوشش نمیآید، با عصبانیت جواب داد: نون بابای تو رو که نمیخورم. به کسی چه مربوطه من چاقم یا لاغر؟
با پررویی گفتم: ازدواج یا عدم ازدواج مریم هم به خودش مربوطه، نون شما رو که نمیخوره. حقوق شوهر خدابیامرزش رو میخوره. از طرفی اگرهم خواست ازدواج کنه به من و شما مربوط نیست.
مادر که کلا ترسیده بود، نکند آخر این جنگ به دعوا برسد!! به داد جمع رسیده و بحث را پیچاند تا همه به سکوت در دلمان، همدیگر را فحش باران کنیم. از آنطرف جنازهی پدربزرگ روی زمین مانده بود.
همسرجوانِ پدربزرگ از دادن کارت ملی و شناسنامه، خودداری میکرد و میگفت: اول حقم رو بدین تا مدارک رو بدم! یعنی گرو کشی !!
نه دکتر جواز دفن میداد و نه ... با توجه به پروندهای که این زوج جنجالی در دادگاه داشتند و نامههایی از دادگاه، مراحل تشیع و تدفین پدربزرگ انجام شد.
خانم جان، تقاضای پول و خانه میکرد و در هیچکدام از مراسمها نیامد. اما از همان لحظهی فوت پدربزرگ به دنبال حق و حقوق بود. از این اداره به آن اداره و تلفن پشت تلفن که حقم را بدهید و ....
چقدر آن لحظه از اعتمادم به آدمها پشیمان شدم، فقط خدا میداند! انگار هر چه وقاهت بود چشمهاش را پیدا کرده بود تا قلقل زنان بیرون بریزد و روان شود در واقعیتهایمان.
چقدر بیزار شدم از آدمهایی که دلم برایشان میسوخت! در حالیکه رحم و مروتی توی دلشان نبود... دنیای بیرحمیست.
گویا چیزی به نام شوهر، همسر یا وفاداری واژههای تکراری و نامفهومی هستند. شاید ما زیادی سنتی فکر میکنیم. شاید آنها زیادی معامله گرند.
دنیا خیلی بیرحم شده! به قول مادربزرگ اونقدر سدر و کافور تو زمین ریختن... که بوی کافور، همه رو بی احساس کرد!