یادم میاد بچه که بودیم هر وقت یه کدوم ما زیادی نق میزد، مادربزرگ با نگاهی به مادر یا بقیه زن عموها (مادر بچه نق نقو) میگفت: والله 7 تا بچه یزرگ کردم نفهمیدم چطوری بزرگ شدن؟! یه قند میزاشتم لای گوشه روسری و گره میزدم بعد میزاشتم تو دهنشون ... شما ها از پس این یه وجب بچه ها برنمیاید؟! ماشالله بچههام خودرو بزرگ شدن!!
مادربزرگ به قند ایمان خاصی داشت و در خانواده پدری قند چیز خیلی مهمی بود..هر کدام گرسنه میشدند حبه قندی توی دهان میگرداندند! و همینجوری قیمت قند بالا رفت..
مادربزرگ جانمان از وقتی که به یاد دارم آسم داشت و بعد سرطان ریه! اما قند هم داشت و میگفت ندارم! توی قندانش را پر از شکلات و آبنبات کرده بود و قند سفید را کنار گذاشته بود..اما با هر چای یک آبنبات میخورد و می گفت: این به این ترشی، قندش کجا بود؟!
اواخر دکتر دیگر کاری به غذا خوردنش نداشت و ما هم راحتش گذاشتیم، میخورد و میخورد تا آخرین تکه نان سفره را میخورد که برکت خدا دور ریز نشود.. تا لحظهی مرگ نه در رختخواب خوابید و نه از خوردن دست کشید..
دکتر میدانست که گفته بود: خوردن نمیگذارد زمینگیر شود و نشد..
مادربزرگ که رفت پدربزرگ ماند با 231 واحد قند! و پاهایی که سیاه شدهاند و همچنان اعتقاد به اینکه قند ندارد.
چند روز قبل که تست قند میگرفتم، تا قطره خون را روی انگشتش دید گفت: چکار کردی خون اومد؟
گفتم: قندت بالاست، دیگه قند نخور. قندان را که برداشتم، داد زد: خون انگشتم رو پاک کردم دیگه قندون رو کجا میبری؟!
خلاصه آنقدر داد و هوار کرد که قندان را برگرداندم و نشستم. اما توی قندان را پر از قندهای ریز کردم که لااقل با قندهای کوچک چایی بخورد.. یهو تا در قندان را باز کرد با یه حرکت میز را به جلو هل داد و گفت: شما میخواید من بمیرم؟ اینا چیه ان؟
گفتم: قند
گفت: یعنی من تو این سن و سال نمیدونم قند چه شکلی میشه؟ اینا دوا ، موان!
مادر که صدایمان را شنیده بود آمد و گفت: اینا قندن با قندشکن شکستیم کوچیکشون کردیم ..اما چشمان پدربزرگ باز هم خوب نمیدید و فکر میکرد که قرار است چیز خورش کنیم.
مادر که از سر و صدای پدرشوهر گرامی به تنگ آمده بود گفت: برو قند درشت بیار بهش بده.. دیگه چکار کنم؟ لااقل بزاره انسولین ها رو بزنیم.
با هزار بدبختی راضی شد که اجازه آمپول دهد. همین که روی شکمش را باز کردیم داد و بیداد که: شکمم رو میخواید سفره کنید من نمیزارم.. دکترا هر چی میگن شما هم میگین چشم؟ اصلا از کی تا حالا آمپول رو به شکم میزنن؟ من نمیزارم و ...
تلاش ما برای تزریق انسولین هم ناکام ماند و همینطور نشستیم تا اینکه عالیجناب همین جور یهویی هوس نبات کرده و گفتند: من نبات دلم میخواد، بعد تریاک چای نبات میچسبه!
مادرجان که عصبانی شده بود گفت: تریاک هم نباید بکشی. این چیه میکشی؟ داروهات رو استفاده کن بزار قندت بیاد پایین..
(راست هم میگفت: پدر بزرگ تریاک که می کشد فقط حرف میزندو سر و صدا راه میندازد دیگر دردهایش را نمی فهمد و حتی نصف شب به جای خوابیدن بلند میشود و همه ما را بیدار می کند تابه ححرفها و خواسته هایش گوش دهیم.. تریاک شنگولش می کند و من گاهی دنبال آقا گرگه میگردم تا بیاید و بخوردش!)
آقاجان با لحن از خود متشکری گفت: یه نبات خواستما..پولش رو خودم میدم برو برام بخر.. تریاک از اون گچهایی که دکترا میدن خیلی بهتره..من هیچ جام درد نمی کنه..همون سیگار که نمیزاری بکشم انگار تو خونم سلامتی تزریق میکنه..
همینطور که داشتن بحث میکردن رفتم و یه قندون نبات آوردم تا بعد تریاک به عالیجناب بچسبه!
پدربزرگ در حالیکه داشت به مادر از مزیت های مواد مخدر میگفت یه نبات برداشت دستش و گفت: برو اون قند شکنت رو بیار اینا رو کوچیک کن تو دهنم جاشن!
نه به اون قندهای دیروز نه به این نبات های امروز!
گفتم: یعنی شما دیدین که دیروز تو قندون قند بود و دارو نبود؟ ای شلوغ!
باز هم خودش را زد به آن راه که نمیشنود و سرش به کار خودش گرم است. قندشکن را آوردم و شروع به شکستن نبات ها کردم که یهو داد زد:اونقده کوچولو نکن که مزه اش درنیاد..
و هر قندی را با قند شکن، شکستم الا قند خون پدربزرگ!