باز هم بهار می آید ، همین جوری الکی الکی ، بدون اینکه در بزند! مثل برف آخر سال که روی فرشهای شسته شده مادر نشست ، اینهم بی مقدمه مثل آن یکی!
مثل همه ی سالهای قبل ، نه لباسی خریده ام و نه حتی لباسهایم را اتو کرده ام ! به گمانم حتی عید دیدنی هم خانه کسی ،نروم ، چون پدربزرگ آمده و باید مواظبش بود. خب پیرمرد بیمار است و زمین گیر...
حتما امسال هم شیوا با کفشهای ورنی و چادر گل براق جدیدش، برای عید دیدنی به خانه مان می آید ، عروس خاله هم موهایش را هفت رنگ کرده با آرایشی که با رنگ موهایش ست شده باشد و ناخن ها و مژه های کاشته شده هی عشوه و غمزه کنان ، از گرانی ها خواهد گفت.
خان عمو، اما کت و شلوار پارسالش را می پوشد ، معمولا برای آپدیت کردن تیپ خودش زیاد ولخرجی نمیکند . به خیالش زن و بچه واجبترند. مخصوصا دخترها که توی چشم هستن و با لباس شخیص تر می شوند.
خاله جان هم همین فکر را میکرد و تا دخترهایش ازدواج نکرده بودند هر سال عید دخترها را نو نوار کرده به خانه هایی که پسر مجرد داشتند برای دید و بازدید می برد. خوشم می امد که خانه ما نمی آمدند خب ما که پسر همسن و سال انها نداشتیم ! آنها را در خانه های از ما بهتران اما می دیدم!
اما خان دایی حتما کت و شلوار نو پوشیده و کروات دامادی اش را میزند ، کفشهای واکس زده و صورت شش تیغ ! خان دایی است و بوی ادکلنش که خانه را برمی دارد و معتقد است روز عید را باید زندگی کرد!
پارسال که آمد بوی ادکلنش خانه را روی سرش گذاشته بود و تا نطقش باز نشده بود همه مست بوی دلنوازش بودند . اما یهو از خوردن فارغ شد و شروع به صحبت کرد و نمی دانم چرا هر چه بوی خوش بود آزار دهنده ، فضا را تنگ کرده بود و اگر مهمان پدر و مادر نبود شاید عذرش را خواسته بودم !
نمی دانم چرا پشت تمام آن زرق و برق ها و بوی خوش ، خودش ، عقایدش و بوی وجودش همچون کروات دامادی اش قدیمی و کهنه بودند ؟!