چند وقتی بود که به باغ نرفته بودیم. اصلا راستش رو بخوای از همون مهر پارسال که داشتیم برای جمع کردن گردو مسابقه می دادیم، دیگه نرفتیم باغ تا اینکه جمعه هفته قبل یهویی به سرمون زد که برای تعطیلات وسط خرداد بریم و حسابی از طبیعت لذت ببریم.
همه ماسک به دهن، عازم سفر به خونه خودمون شدیم. والله دیگه! یه چیزی بگم به هیچکی نگین، خب؟ این بابای من اصلا سفر دوست نداره. از وقتی یادم میاد سفرهای ما از این خونه به اون خونه بود. مثلا از کرمان به تهران میومدیم تو خونه پدربزرگ چترهامون باز می شد! تبریز میومدیم، خونه این یکی پدربزرگ چترامون باز می شد. یکی دو باری هم که رفتیم مشهد، اصفهان یا جاهای دیگه، پدر رو نبردیمJ
خلاصه سفر یکساعته ما شروع شد و چشم باز کردیم، تو باغ بودیم. تا رسیدیم، دیدیم تو باغ همسایه جشن تولده و بزن و بکوب... حالا بماند که تو اون روز که زمین و آسمون خون گریه میکرد، یکی تابو شکسته و تو قلب روستا تولد گرفته بود؛ ولی خب برای صندلی های تولد هم کنده های بزرگ باغچه ما به یغما رفته بود.. البته تا ما رو دیدن، رنگ از رخسارشون پرید و با یه تکه کیک بزرگ و میوه اومدن عذرخواهی که: بی اجازه دست به ترکیبات باغچه ما زدن... البته که ما بزرگوارتر از اون هستیم که چیزی بگیم! اما خوشحال شدیم که گاهی سرزده میریم باغمونJ
خلاصه با صدای موسیقی و بزن و بکوب داشتیم خوش می گذروندیم که دیدیم ای دل غافل، روز اول تموم شد و چه زود؟!!
صبح روز بعد، مثل همیشه سحرخیز و البته بیخواب از جام بلند شدم. بدبختی این بود که همه بخاطر هوای سرد خونه تو حال خوابیدیم و با صدای خر و پف پدر و البته نابلدی تشک، خواب به چشمم نیومد.
از جام بلند شدم و مستقیم رفتیم سر وقت هیزم و آتیش تا یه چای دبش لب سوز، لب دوز درست کنم. همین که رفتم حیاط، چشمتون روز بد نبینه، از خونه صدای جنگ جهانی بلند شد. یکی داد میزد: موش
اون یکی میگفت: در رو ببند
یکی دیگه داد میزد: اون چوب رو بده من و...
خب ما چهار نفر بیشتر نبودیم و طبیعتا به غیر از من که حیاط بودم، فقط 3 نفر می تونستن داد و بیداد کنن. من هم از شانس خوب خودم که تو حیاط سنگر گرفتم، خوشحال بودم و تمایلی برای رفتن به داخل خانه و کمک نداشتم.
تنها منتظر پیروزی این جنگ نابرابر به نفع خانواده بودم و شاید این هم یک انتظار ناجوانمردانه بود. یک نیم ساعتی سر و صداها و بزن بکش ها ادامه داشت تا اینکه سعید اشک ریزان و غمگین با انبر بلندی در دست اومد طرف من و گفت: ببین حیوونی چقدر خوشگل بود؟ آخه این که موش فاضلاب نبود. باید نمی کشتش! من که از مرده موش هم می ترسیدم، یه جیغ بنفش کشیدم و گفتم: ببرش اونور و...
خلاصه سعید غمگین جنازه رو تشیع کرد تا یه گوشه امن و راحت براش پیدا کنه. منم با دست های سیاه به کار درست کردن چایی ادامه دادم. پدر و مادر هم تو خونه به جمع کردن تمام چیزهایی که به هم ریخته بودن. البته موش ناکام فرصت چندانی برای خرابکاری پیدا نکرده بود و انگار او هم مثل همسایه از سفر یهویی ما غافلگیر شده باشد، فکر همه چیز را کرده بود، الا این سفر یهویی...
خلاصه همین طور که من در تدارکات چایی خانواده بودم و خانواده در جمع کردن خانه و زندگی، تعطیلات تمام شد و اینگونه عمر سفر کوتاه بود؛ اما یاد گرفتیم گاه باید یهویی و سرزده جایی بود که انتظار دیدارت را ندارندJ