هر روز و هر شب به کمبودها و حسرت ها فکر می کردم و همیشه ی خدا به خود نهیب میزدم که نیمه ی پر را ببین و انگار قرار بود چشمانم حذف کنند قسمت بالایی را ، ولی مگر می شد؟
این نیمه خالی بدجوری با من عجین بود در خواب و بیداری و لحظاتم به تفکر در مورد پرکردنش می گذشت و می گذشت !
آن روز در کافی شاپ نشسته بودم و اناناس گلاسه ای سفارش دادم و باز به افکار نیمه خالی لیوان فرو رفتم که لیوان آناناس گلاسه ی بزرگی در مقابلم قد علم کرد با بستنی آویزان از لبه و کفی که دو سانت هم از لیوان بلندتر بود !
مانده بودم این لیوان بزرگ را که در حال سرریز شدن است چطوری جابه جا کنم ؟ اصلا قاشق و نی را به چه شکلی در لیوان بچرخانم که کلاسم زیر سوال نرود؟
غم بزرگی بود غم سرریز بودن لیوانی که هیچ جای خالی نداشت ! به هر تکانی ممکن بود بریزد و آنقدرهم زیاد بود که نمی توانستم از خوردن همه اش لذت ببرم !
در آن لحظه فقط به این فکر می کردم که چرا همیشه از جای خالی و کمبودها گله میکردم ! منی که الان در حسرت همان کمی بودم که لذت زندگی دهد و زیادی را که لیاقتش را نداشتم می خواستم چه کنم ؟ چه لذتی داشت خوردن چیزی که اشتهایش نبود؟
بعد به خودم گفتم : هیچگاه جای خالی را حذف نکن و نگاهش کن و سعی کن پرش کنی ولی به اندازه ای که لذت بخش باشد نه کسل کننده ای که ندانی چه کنی ؟!
ما انسانهای همیشه تاراضی هستیم از نداشته ها و گاه داشته هایمان آنقدر زیاد است که لذت نمی بریم از بودنشان ! و اینگونه همواره غمگینیم !