یک درصد فکر کن که آدم شوخی باشم، نیستم. اما به وقت نوشتن هر آن چیزی را که نمیشود بر زبان آورد روی کاغذ میریزم که بشود باعث مسرتت و چه خوب که دارمت و میخوانیامJ
و اما ماجرای ازدواج مهیج من!!
تو رویاهامم به ازدواج با همچین آدمی فکر نمیکردم. حاجی یه چند دههای بیشتر از من زندگی کرده بود و دست کم دو تا زن قبل از من داشت. تازه داستان مرگ زن اول و بچههاش رو که همه میدونستن! چی باید به خاله خان باجیهای فامیل میگفتم؟
خاله خانم که چادر رو به سر کشیده و غرولند کنان میگفت: خاک بر سرم. دختر حیا رو خورد آبرو رو قی کرد با این شوهر کردنش. دختر اینکه مسلمون نیست. اول باید مسلمون بشه.. ای وای بدون سنت!! خاک بر سرم. خواهر از تو بعیده.. بعد چهل سال، ببین چه آبرویی از ما برد؟!
خان دایی که تا دیروز تو مسجد محل، راهپیماییهای 22 بهمن و دستههای عزاداری محرم رو مدیریت میکرد، اصلا پیداش نیست. خان عمو با بطری ویسکی و شلوار فوتبالی، هی و حاضر اومده و عمه خانم اون گوشه با نگاهی که هیچوقت نتونسته از کسی قایم کنه، به دخترش نگاه میکنه و میگه: مردم شانس دارن دیگه. بیچاره بچههای من!
اما دایی وسطی، طبق معمول همیشه. آماده است تا از صدقه سر این ازدواج، تو چمدون ببرمش اون ور آب... بقیه هم البته دست کمی ندارن و منتظرن که یه خیری عایدشون بشه.. همه ساکت .. منتظرن تا عاقد بیاد.
من اما مات و مبهوت موندم که کدوم تیرمژگان فاصله ایران تا آمریکا رو پیمود تا منو به یارم برسونه؟! من که حتی زبان انگلیسیم تا دم در خونمون بیشتر دنبالم نمیاد!
یادمه وقتی بهار با اون پسر ایتالیایی ازدواج کرد و رفت سوئییس، فاطی میگفت: بهار نون کلاس زبان رو میخوره. کاش ما هم تافل داشتیم. گفتم: فاطی جان، تافل چه ربطی به شوهر ایتالیایی داشت؟ فاطی با سادگی همیشگی گفت: خب خنگول، بلد بود بگه I love you... من و تو بلدیم؟ نه والله ...
فاطی راست میگفت. حتی I love you به زبان انگلیسی، میتونست دل یه پسر ایتالیایی رو ببره.. ولی من و فاطی حتی بلد نبودیم به زبان ترکی به کسی بگیم؛ "سویرم سنی"!
خلاصه که یاد حرفهای فاطی بودم و میدونستم اگه بفهمه دارم با یه خارجی ازدواج میکنم، شاخ درمیاره! آخه من از کی تا حالا I love you رو یاد گرفته بودم؟ خودمم نمیدونستم.. داشتم فکر میکردم که چرا فاطی رو دعوت نکردم؟!
لباس سفید سادهای پوشیده بودم و منتظر بودم ببینم چی میشه. کلی فکر و خیال تو سرم بود و داشتم برای آینده برنامهها میچیدم. حتما خانواده رو هم با خودم میبردم. نمیزاشتم بمونن اینجا... ولی مامانم عمرا نمیاد. بابام هم که دو روز بمونه، دلش تنگ میشه! اما شکایت خیلی ها رو خواهم کرد. اصلا به داماد میگم: حالشونو بگیره. مخصوصا اون دوماد چاق خاله مامانم که تو انتخابات 88، برام کری میخوند یا اون همسایه اونطرفی که کلی حرصم میداد و...
نه عاقدی هست و نه کشیشی... به نظرم عقد یه تشریفات احمقانه بیشتر نیست. همه چیزهایی که عاقدها میگن رو حفظم. مگه قراره اونها ترکیبات شیمیایی انجام بدن که باید حتما باشن؟ اصلا مهم همون چندتا امضاست که یه جایی ثبت بشه و... جای پدر بزرگ خالی که اگه بود، عروسی رو به هم ریخته بود و من بخاطر این افکارم باید سر و ته دار زده میشدم.
اخترخانم با صدای بلند میگه: واقعا دختره کافر شد. عوض اینکه این پیرمرد رو مسلمون کنه. خودشم کافر شد... همسایه آخه این جوری که نمیشه دختر شوهر داد. خدا به دور. بعد در حالی که چادر ابریشم سنگ دوزی شده را به دندان گرفته، میرود به سمت حیاط.
برای او و این کارهایش هم نقشه میکشم. داماد بدون توجه به این حرفها آرام نشسته است. توی دلم خوشحالم که ترکی و فارسی بلد نیست. اما باید یادش بدم؛ والا این فک و فامیل و دوست و آشنای من حتما دستش انداخته و از او سو استفاده خواهند کرد.
حواسم به کت و شلوار مارک و گران قیمت دامادم جلب میشود و جعبه انگشتری که بر میدارد تا حلقه در دستم کند. نگاهش میکنم، نگاهم میکند و انگشتر را در میآورد که یهو چشمم به سعید میافتد. خشمگین است و مثل همیشه بیاعصاب.
ماندهام که چگونه مخالف این ازدواج شده؟ این که تا دیروز موافق بود... بعد جو بایدن، انگشتر را در دستم میکند. همه دست میزنند و من بیدار میشوم. تا یکساعت منگ این رویا هستم و نمیدانم چرا باید بیدار میشدم و آخر این داستان به کجا رسید؟
بعد آه سردی میکشم و لحاف را کنار زده و در مقابل آینه میایستم. چندین بار I love you را به خودم میگویم و بعد تصویرم در آینه لبخند زده به تمام حماقتهایم میخندد و شاید میگوید: برای انتقام از این بنی بشرها به هیچ قدرتی غیر از خودت فکر نکن. هر قدرتی فقط به اندازه یه رویا و یا یه سراب همراهته...
بعد شانه راستم را با دست چپ ماساژ داده و کمی پیروکسیکام را بر گردن و شانه مالیده، به دنبال بدبختیهایم میروم و میدانم کس نمالد پیروکسیکام بر پشت من، جز همین 5 انگشت من!!