ویرگول
ورودثبت نام
saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

ماجرای من و حجاب اجباری:)


بچه بودم. هنوز به مدرسه نمی‌رفتم. آن روزها در خانه کوچکی زندگی می‌کردیم که دستشویی ما و همسایه شریکی بود! یعنی باید یک آفتابه به دست می‌گرفتیم و جلو در دستشویی می‌ایستادیم. (اینم شد زندگی؟)

کلی مدل‌های سرفه و عطسه را در همان روزها و آن خانه کوچک یاد گرفتم. ماجراهای دستشویی شریکی بماند برای یک روز که حالش را داشتم؛ اما آن روزها در آن منطقه گرم سازمانی، همسایه‌ای داشتیم که مرد جالبی بود.

مردی که یک گله بزرگ گوسفند داشت. یک کامیون داشت و یک وانت با کلی بچه و دو تا زن. زن بزرگتر، زن جا افتاده‌ای بود که قیافه‌ای زمخت و مردانه داشت. شاید بخاطر همین قیافه «قیصر» صدایش می‌زدند. شاید هم واقعا اسمش در شناسنامه قیصر بود.

خاله قیصر، زن خانه بود و مسئول زاییدن و بزرگ کردن بچه. زن دوم، زنی باریک اندام بود و جوان. او هم آن زمان یک دختر داشت؛ اما وظیفه این زن که «خاله اقدس» صدایش می‌زدیم، رانندگی با کامیون و کمک به همسر در امور رسیدگی به دام‌ها، تعمیرات خودرو و ... بود. چند باری هم مرا سوار کامیون کرده و دور منطقه گردانده بود. زنی مهربان و جسور.

چیزی که در عالم کودکی برایم سوال بود، این بود که چرا خاله قیصر و خاله اقدس همیشه روسری سرشان است. نکند کچل باشند. همیشه روسری بزرگی را به سر بسته و با چادر هم از کمر به پایینشان را سفت می‌کردند.

چیزی که در بیشتر زن‌های منطقه دیده بودم، همین بود. گاهی دلم می‌خواست بپرسم: خاله شما موقع خواب هم روسری سرتان می‌کنید؟ یا وقتی حمام می‌روید، با روسری چطوری موهایتان را می‌شویید؟ اصلا شما مو دارید؟

سوالات عجیب و غربیی همیشه و همیشه در ذهنم بود؛ اما جرات پرسیدنش را نداشتم. در عالم کودکی دلم می‌خواست فقط یکبار خاله قیصر را بدون روسری ببینم؛ ولی خب قسمت ما نشد.

اما عمو مرد راحتی بود. همیشه با زیرپوش رکابی در حالی که پیژامه گشادی بر تن داشت، توی کوچه جولان می‌داد، گاهی زیر این ماشین دراز می‌کشید و گاهی زیر آن ماشین. همیشه فکر می‌کردم، الان ماشین حرکت می‌کند و عمو له می‌شود؛ اما این اتفاق نمی‌افتاد و عمو زنده از زیر ماشین بیرون می‌آمد.

تمام بدن عمو نقاشی شده بود. بعدها فهمیدم که انها خال کوبی است. روی بازوی چپش عکس یک دختر خوشگل با موهای بلند و تاب دار بود. روی سینه اش یک شعر نوشته شده بود . روی کتف هایش عکس شیر و عقاب بود و روی بازوی سمت راستش نوشته شده بود، مادر...


من آن موقع سواد خواندن نداشتم و این ها را مادر و خاله شوکت می‌گفتند. خاله می‌گفت: یارو چند سال زندان بوده و... من که نمی‌دانستم اسم عمو چیست. آن روز فکر کردم که اسم عمو؛ یارو است!

آن روز قرار بود به خانه عمه برویم، دامن پلیسه کوتاهم را پوشیدم و جوراب شلواری سفیدم را به تن کردم. بلوز سفید آستین کوتاهم را پوشیده، موهایم را مادر خرگوشی بست. کلی خوشگل شده بودم و خوشحال.

از در که بیرون رفتم، عمو باز زیر وانت خوابیده بود. خاله اقدس کنار دستش بود و عین پرستار اتاق عمل که توی فیلم‌ها قیچی و پنس دست دکتر می‌دهد، خاله اقدس هم آچار و انبردست به دست عمو می‌داد.

سلامی کردم و طبق معمول، خاله اقدس به گرمی جواب سلامم را داد. عمو هم با هر زحمتی از زیر ماشین بیرون آمده یک نگاهی به من کرد و گفت: بچه بدو برو شلوارت رو بپوش.

گفتم: شلوار؟ من که جوراب شلواری دارم؟

عمو با عصبانیت بیشتری گفت: شما ترک‌ها عادت دارین که .... لخت بگردین؟ گفتم برو شلوارت رو بپوش.

با گریه به طرف خانه رفته و به مامان و خاله شوکت گفتم که عمو دعوام کرد و...

خاله شوکت که زود عصبانی می‌شد و خیلی هم خوب دعوا می‎کرد، دست مرا گرفت و آمدیم بیرون. جلو در عمو با نگاه غضب آلودی به من نگاه کرد و فهمید که رفته‌ام یارکشی. دوباره با همان لحن؛ اما بلندتر، گفت: نگفتم برو شلوار بپوش؟!

اما خاله شوکت پیشم بود و من دیگر نمی‌ترسیدم. نگاهش کردم و یک جوری حالی اش کردم که اصلا هم نمی‌پوشم. از طرفی عمو خم شده بود تا وسایل مکانیکی‌اش را در جعبه بگذارد که پیژامه گشادش به یک جای وانت قراضه‌اش گیر کرد. البته بیشتر وقت‌ها، بخشی از باسن عمو بیرون بود و این دیگر برای همه عادی شده بود.

آن روز شلوار عمو به حدی پایین آمد که خاله شوکت بلند گفت: مردک نمی‌تونه شلوارش رو تو پاش نگهداره به بچه میگه شلوار بپوش. از فردای آن روز دیگر عمو کاری به کار من نداشت. برای ما هم در آن منطقه کوچک همیشه موقعیتی پیش نمی‌آمد که مهمانی برویم و دامن و جوراب شلواری بپوشیم؛ اما عمو یاد گرفته بود که وقتی زیر ماشین می‌خوابد، شلوار کمردار بپوشد. خاله شوکت این را یک موفقیت بزرگ می‌دانست و همیشه و همه جا از این کار خود تعریف می‌کرد.

توی دلم می‌گفتم: کاش خاله کاری کند که من موهای خاله قیصر و خاله اقدس را ببینم؛ اما یکبار که به مادر گفتم. گفت: مگه زوره ... خودشون دوست دارن روسری سرشون کنن. ما نمی‌تونیم اجبار کنیم که روسری رو باز کنن که ...

عمو عوض شد؛ اما خاله قیصر و خاله اقدس همیشه با چادرهای به کمر بسته (که معمولا خاله قیصر یک بچه هم به پشت میزد) و روسری های بزرگ دور گردن پیچیده در خدمت شوهر بودند.

روسریخالکوبیشلوارحجابماشین
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید