بعضی چیزها رو با دیریل چکشی بوش و مته 20 میلیمتری (واقعا هست؟) هم نمیشه تو کله خیلیها کرد. شاید تو مخ خودمم نره. آخه کی دیده که میخ فولادی بره تو سنگ خارا؟! من که ندیدم. شما دیدین؟
هی هرچی ما بگیم که ما به خودمون مربوطیم، یا یکی دلش برامون میسوزه، یا یکی پای منافعش میاد وسط و یا یکی دیگه میمیره از درد فضولی...
شاید تا حالا خیلی دیده باشین که تا یکی از سربازی میاد، همه میپرسن: کار پیدا کرد؟ تا یکی شوهر میکنه، خیلیها میپرسن: از بچه خبری نیست؟ اینایی که میپرسن رو باز میشه تحمل کرد، یه عده دست به عمل میشن تا یه کاری کنن که نکنه وقت بگذره و دیر بشه...
حالا تو هی بیا به اینا حالی کن که من خودم برای زندگیم برنامه دارم و...، اگه به سرشون رفت. همین چند وقت پیش بود که وقتی در حیاط رو برای خانم همسایه باز کردم، دید من تو خونه هستم و سر کار نرفتم. اولش خیلی مهم نبود. مهم هفته بعدش بود که اومد و گفت: فلان کارخونه کارگر خانم میخواد، اومدم بهت بگم که تو حیفه تو خونه بشینی، بیا برو کار کن و...
البته که حسن نیت خانمهای همسایه بر هیچکسی پوشیده نیست و آدم گاهی از این همه مهربانی نمیدونه چجوری آب بشه بره تو زمین؟ ولی خب، هیچ جوری نمیشد به خانم همسایه گفت که بابام جان من برای زندگیم، برنامه دارم. من که اینجور مواقع یک لبخند ملیح میزنم و میرم دنبال کارم؛ اما همین پیشنهادات در و همسایه روی پدرجانمان اونقده تاثیر داره که مغز من رو مثل گوشت و نخود آبگوشت بکوبه و...
بگذریم، همین چند وقت پیش که رفتم در خونه دوستم مهسا رو بزنم و با هم بریم بیرون، دیدم براش خواستگار اومده. نگاه عاقل اندر سفیهی کردم و پرسیدم: آخرش سعید خان مادرشون رو فرستادن خواستگاری؟
مهسا با نگاه پر از خشمی گفت: نخیر؛ سعید هنوز سالگرد پدرش نگذشته و قول داده بعد سالگرد بیاد.
گفتم: پس اینا کی هستن؟ تو که سعید رو اینقدر دوست داری، میخوای با پسر این خانم ازدواج کنی؟
مهسا با عصبانیت گفت: چی بگم، مریم خانم همسایه روبرومون اینا رو آورده خونمون و اونقدر که از پسر و خانواده اون تعریف کرده که مادرم یه دل نه صد دل عاشق اینا شده و اجازه داده که بیان.
گفتم: چه جالب. پس نمیای بریم بیرون؟ جواب داد: فعلا که نمیتونم، ولی بیا تو تا با هم یه بهونه جور کنیم و اینا رو رد کنیم تا برن. منم که از خدا خواسته، سرم درد میکرد برای فضولی (سرک کشیدن در کار دیگران و ربط دادن خودم به دیگران) گفتم : باشه
رفتم تو و دیدم: فاطمه خانم مادر مهسا به همراه مریم خانم همسایه روبروشون و یه خانمی که گویا مادر شاه داماد هستن، نشستن تا مقدمات خواستگاری اصلی رو بچینن. (تو تبریز معمولا تو جلسه اول فقط خانمها با هم حرف میزنن و بعد از اینکه عروس رو تمام نسوان فامیل داماد پسندیدن، داماد میاد تا بپسنده! این داستان در خانوادههای سنتی همچنان رواج داره)
خلاصه بعد از احوالپرسی با فاطمه خانم و خانمهای مهمان، روی یه مبل نشستم و همینجوری زیر چشمی مادر داماد (مادر شوهر احتمالی مهسا) رو دید میزدم. زنی میانسال با ابروهای تاتو رو به بالا و موهای بلوند. ناخنهای قرمزی که کاشته بود تو ذوقم زد. سایه غلیظ آبی روی چشاش بود و موقع حرف زدن هم النگوهاش صدا میداد؛ از بس دستش رو تکون میداد. تازه انگشترهای بزرگی هم دستش بود و...
همه لباسهایی که تنش بود، ست بود. حتی کفشهای ورنی بابت که اینجا هم با خودش آورده بود تا کلاس بزاره و... (فقط نمیدونم با اینهمه کلاس که تو ظاهرش بود، چرا ادبیاتش بیکلاس بود؟)
وقتی فاطمه خانم پرسید: پسرتون چه کاره هستن؟ چی دارن؟ و...
حاج خانم نه گذاشت و نه برداشت، گفت: خانم جان الان کار کجا بود؟ تو بنگاه پیش عموش کار میکنه. انشالله بعد ازدواج، وام ازدواجها رو میگذارن روی هم و یه خونه رهن میکنن. پسرم همه چی تمومه، آقا. مومن. باشخصیت. تا حالا چشمش به هیچ دختری نیفتاده و...
همینطوری که داشت از محسنات پسرش تعریف میکرد، یواشکی به مهسا یه چشمکی زدم و تو دلم گفتم: این تو عمرش دختر ندیده... میشه جای مهسا مادربزرگش رو بدیم بهش؟ از کجا میخواد بفهمه و...
همینجوری که حاج خانم داشت از پسرش تعریف میکرد؛ نگاهی به من و مهسا کرد و گفت: ما دختری که بخواد بره درس بخونه، بره بانک، بره سر کار و... نمیخوایم. ما یه دختر خانهدار میخوایم که با شوهرش بره بیرون...
منم که حوصلم سر رفته بود، گوشیمو از کیفم درآوردم تا یه نگاهی تو اینستاگرامم کنم و ببینم دنیا دست کیه. حاج خانم یه نگاهی به دست من کرد و گفت: راستی یه چیزی رو هم همین اول بگم؛ ما دوست نداریم عروسمون گوشی دستش بگیره...
همینجوری که حاج خانم داشتن نطق میفرمودن؛ یهو گوشی مبارکشون زنگ زد و حاج خانم گوشی رو از کیفش درآورد تا جواب بده. بین حرفهایی که داشت میزد و ما هم همه کر که نیستیم، شنیدیم؛ به خانمی که اونور خط بود، گفت: ببین ازت خیلی ناراحتم. اون استوریها چیه میزاری؟ به من تیکه میندازی؟ میام خونه با هم حرف میزنیم. بعد یه نگاهی به ما کرد و گفت: مردم همه عقدههاشون رو تو اینستاگرام به هم مینویسن و...
یهویی گفتم: حاج خانم ببخشید، شما هم گوشی زیاد دستتونه ها...
مهسا که از این حرف من خوشش اومده بود، یه نگاهی به مادرش کرد و بعد با صدایی که کمی میلرزید، گفت: ببخشید من کارم با همین گوشی و لپتاپِ. من اینفلوئنسر هستم و نمیتونم کارم رو بزارم کنار. بعدم رو به من کرد و گفت: پاشو بریم.