یکی دو ترمی با هم میرفتیم کلاس زبان. به هر چیزی علاقه داشت به غیر از نشستن تو کلاسهای دانشگاه. دیگه حوصلهی همه از دانشگاه رفتن این سر رفته بود و همه یه جوری تشویقش میکردن که این چند واحد رو هم ناپلئونی پاس کنه.
از اینکه رفته بود دانشگاه، پشیمون بود و میگفت: چیزی جز وقت تلف کردن نیست. من همهی این درسها رو بیرون و با مطالعه و تجربه یاد گرفتم. چه لزومی داره برم سر کلاس و وقت تلف کنم.
یه درس ریاضی عمومی 3 واحدی مونده بود برا ترم آخر که براش مثل یه غول چهل سر بود. یعنی نمیدونست چجوری از شر این یکی خلاص بشه. تا این مدرک کارشناسی رو بگیره و قاب کنه بزنه به دیوار خونشون؟ البته خودش میگفت: میزارم سر کوزه آبش رو بخورم. میخوام چکار؟
اما خب تا این جا به هر بدبختی بود اومده بود تا یه مدرک کاغذی داشته باشه دستش. شاید لازمش شد. از طرفی پدرش هم زیادی به این مدرک افتخار میکرد و اون نه برای خوشحالی خودش که برای درخواست پدرش میخواست مهندس بشه.
اما خب، معتقد بود به این مهندس بودن، دوزارم نمیدن!
اون سال همزمان با کلاس زبان و دانشگاهی که نمیرفت. یه کاری شروع کرده بود و توی یه کتابفروشی کار میکرد. از اونجاییکه به زبانهای خارجی علاقه داشت تو قسمت فروش کتابها و کمک آموزشیهای زبانهای خارجی مسئول فروش بود.
از خوش شانسی زیاد یه روزی استاد ریاضی که اصلا تو کلاس ندیده بودش، اومد تا برای دخترش یه کتاب بخره. استاد بینوا کل شهر رو گشته بود و این کتاب رو پیدا نکرده بود. تو کتابفروشی دوست منم این کتاب پیدا نشد.
دوستم شمارهی همراه استاد رو گرفت تا اگه کتاب رو از تو کتابخونهی شخصی خودش پیدا کرد به استاد زنگ بزنه و بهش برسونه. تا این دختر استاد هم به کتاب نایاب برسه!
تو همین داستانها متوجه شد که ایشون همون استادی هستن که قراره نمرهی درس سه واحدی ریاضی رو بدن و چه خوبه الان یه فداکاری حسابی بکنم و کتاب رو بهش بدم تا یه نمرهی قبولی ازش بگیرم.
کتاب رو با هزار بدبختی از تو انباری خونشون پیدا کرد و به استاد عزیز زنگ زد که؛ ای استاد، بیا که برات کتاب دارم.
استاد به دیدنش اومد و با کلی تشکر و قدردانی کتاب رو گرفت. وقتی خواست پولش رو حساب کنه، دوست جان ما فرمودن: اصلا قابلی نداره. من شاگرد شما هستم و این ترم باهاتون کلاس داشتم. شما اگه لطف کنید به من یه نمرهی قبولی بدین، فداکاری من جبران میشه!
استاد یه خورده فکر کرد و گفت: از پیش خودم که نمیتونم نمره بدم. باید تو جلسهی امتحان حتما باشی. ولی باشه اسمت رو بگو تا یادداشت کنم. بعد ببینم چکار میتونم برات انجام بدم.
روز امتحان دوست بینوای من که هیچی هم بلد نبود با دلی امیدوار به جلسه رفت و مشغول سیاه کردن ورقهی امتحانی شد. چند تا از سوالها رو که بلد بود، جواب داد و بقیه رو هم گذاشت کنار.
تا اینکه روز اعلام نتایج فرارسید و در کمال ناباوری دید که نمره امتحانی شده صفر. غمگین به استاد زنگ زد و گفت: استاد یادتون باشه که بدقولی کردین. تازه چند تا سوال رو هم جواب دادم یعنی اونا هم نمره نگرفتن؟ مگه قرار نبود یه 10 بدین من دیگه به ترم بعد نمونم و ...
استاد از اونطرف میگفت: من که بهت نمره دادم. حتما اشتباهی شده و ...
فردای اونروز که برای اعتراض به دانشگاه رفته بود با سری روی گردن کج شده، برگشت و گفت: یادم رفته بود اسمم رو بنویسم رو ورقهی امتحانی... استادم به یکی که فامیلش مثل منه نمره داده. فهمیدم کیه، پسرِ پسرعموی بابامه. اونم این ترم ریاضی عمومی داشت با همین استاد. شانس آورد دیگه .........
گفتم: اونقده هول بودی، خیال کردی اسم و شماره دانشجویی رو هم استاد باید بنویسه؟!
جواب داد: نه بابا، هنوز کوزه نخریدم. حالا یه سال بیشتر وقت دارم J مدرک سهم کوزه استJ
یعنی بچه اینقده بی خیااااااااااال !!!