نمیدانم همه از این فامیلها دارند یا فقط فامیلهای ما اینجوریند.... همین خاله شهین خودمان کلی مغز اقتصادی و اجتماعی داشت و من تا امروز به زوایای این مغز خاله جان دقت نکرده بودم!
یا خان دایی کلی احساس سرش میشود و من تا امروز به بیاحساسی متهمش میکردهام... به قول مادرجان "وای بر من"...
دیروز در پیج مزین خان دایی اعلامیهای دیدم که هر چقدر به مغز نداشته فشار آوردم یادم نیامد ما با این متوفی از کجا فامیلیم؟ منتهی از وجنات اعلامیه معلوم بود که مرحوم از ثروتمندان شهر است. حالا شما فکر کن که یک درصد خان دایی ما با یکی از فرزندان مرحوم سلام و علیکی داشته باشد... شاید هم دارد! گویا واقعا هیچ چیزی از هیچکسی بعید نیست....
خلاصه اینکه خان دایی جان ما که کلا با مسجد و منبر مشکل داشت و به مرگ کسی، ککش هم نمیگزید. برای یک غریبه سوگواری میکند....
خاله شهین که دیگر دست تمام اقتصاددانان بزرگ دنیا را از پشت بسته است. همین دیروز برای عروسی پسر صاحب کار شوهرش، دخترش را از دانشگاه شهری دور به تبریز، احضار کرده و در بهترین آرایشگاه شهر، لولو را تبدیل به هلو کرده که چی؟
هیچی عروسی اعیان و اشراف است و کلی مادر پسردار آنجا جمعند. از کجا معلوم شاید خدا به پس کلهی یک کدامشان زد و دخترخاله جان ما را به سمت عروس بودن پذیرفت....
پدرجان با نگاه عاقل اندر سفیهی به من، سری تکان میدهد و میگوید: چهل سال داری ..خاله جان همسن و سالت برای دخترش دنبال شوهر میگردد و تو برای خودت کاری نمیکنی...شماها یه ذره عقل توی سرتان نیست..
پدرجان کلی راست میگوید: آخه خاله جان و من همسن و سال بودیم. البته من 22 روز بزرگتر! حالا دختر او دانشجوی سال اول رشتهی نمیدونم چی چی است و من تازه میخواهم جوانی کنمJ
بی خیال همهی اینها، عمه سلیمه بیشتر از همه سوژهی تفریح من است. پدرجان اگر بداند به کارهای خواهرش میخندیم، حتما یک درشت بارمان میکند ..البته نمیداند این خنده از گریه بدتر است..
عمه سلیمه جدیدا یا قدیما، تصمیم به زرنگ بازی گرفته، البته ما جدیدا با زن چادر به سر میکروفن به دستی مواجه شدهایم که گویا عمهی ماست. البته اگر به آلبوم عکسهای خانوادگی مراجعه نمیکردیم و سر تمامی عکسها را با خودکار سیاه نمیکردیم، این شباهت برایمان آشکار نمیشد.
عمه جان که قدیمتر از اینها در عروسیها مجلس گردان بود. توبه کرده و راه راست برگزیدهاند. امروزه هر جلسهای که عزاداری میروند، بالای یک میلیون درآمد دارند و باعث افتخار پدرجان شدهاند. گرچه گاهی قایمکی سری به آنتالیا زده و بعد از حمام آفتاب دوباره به زیر چادر مشکی خزیده و به خانه برمیگردند، اما هربار که مرا میبیند بالای چشمی نازک کرده و میگوید: عمه جون، خوب نیست تو محیطی که پسر عزب رفت و آمد میکنه، کار میکنیا...
من هم گوشهی چشمی نازک کرده و میگویم؛ عمه جون خوب نیست رو قران خوندن قیمت میزاریا....
بعد هم که اخمهایش در هم فرو رفت، توی دلم میگویم: این به اون در، هرچی عوض داره گله ندارهJ
دیروز، پریروزها هم فهمیدهایم که ایشان برای فرزندانش کلی سهمیه از اینور و آنور جور میکند تا فرزندانش در تحصیل و پیدا کردن شغل موفق باشند. پدرجان میگوید: ببین حسنقلی از تو کوچکتر بود و در ادارهی .... استخدام شد. چرا فقط برای تو کار نیست؟
اما خب پدرجان از قدرت بعضی چیزها خبر ندارد و ما هم نمیخواهیم خدای ناکرده زحمات عمه سلیمه بیمواجب بماند. پس سکوت میکنیم تا شاهد موفقیت تمام فامیل بوده و در کنارآنها احساس خوشبختی کنیم!!
اما پسرعمو جان، آخر عشق است. یعنی دوست دارم لپش را گرفته و بکشم. منتها چون نامحرم است و با این کار اسلام به خطر میفتد، نگاهی به ریشهای تیغ ندیدهی دون دون و نامنظمش میندازم و در حسرت لپ نداشتهاش، عاشق اینهمه تفکر عمیقش میشوم.
تمام پیج اینستاگرامش پر شده از مرگ بر آمریکا های بلند و مشتهای گره کرده. حتی زیارت عاشورا و دعای ندبه را هم توی پیجش گذاشته و ...
مگر میشود این عشق جان را دوست نداشت. حیف که نمیآید به خواستگاری تا خوشحالم کند!! همین پسرعموی عشق، پایان نامه میخرد و میفروشد تا کار خیری کرده و باعث موفقیت کلی دانشجوی خسته شود...
یعنی میشود، این مغزهای اقتصادی را دوست نداشت؟ من که رفتم تو افق عشق محو بشممممم....