گاهی دلم لک میزنه یه بار دیگه یکی با لهجهی شیرین کرمونی باهام حرف بزنه! سالها بود این لهجه رو نشنیده بودم. از اونجاییکه اهل تماشای تلویزیون هم نیستم به کل یادم رفته بود که لهجهی کرمونی چطوری بود؟!
اونروزها تو گوشیهای همهی ما یه اپلیکیشنی بود به اسم وایبر که همه هم اونجا تو هزار و هشتصد تا گروه عضو بودیم. بر حسب اتفاق متصل شدم به گروهی از دوستان قدیم که اونا هم از پابدانا اومده بودن و تو شهرهای مختلف زندگی میکردن.
همه چیز خوب و عالی بود، میگفتیم و میخندیدیم. خاطرات خوب، تلخ، شور و شیرین گذشته تکرار میشد و میگذشت. یکی از روزها توی دفتر سرم به کار خودم گرم بود که صدای زنگ موبایلم افکارم رو پاره پاره کرد.
البته من در تمام سالهایی که گوشی موبایل داشتم به غیر از صدای ویبره هیچ صدایی از گوشیم درنیومده به غیر از یکبار که آبرو و حیثیتم رفت! داستان از این قرار بود که، تو روزهای دانشگاه، همه موبایل نداشتن. تازه چیزی به نام موبایل بین بزرگترها رایج شده بود و کمتر دانشجویی موبایل داشت! (یادش بخیر)
یکی از اونروزهای شیرین دانشگاه، پدر با قیمت خیلی گرونتری نسبت به الان (شاید 5 یا 6 برابر قیمت امروز سیم کارت) یه سیم کارت خرید با یه گوشی زیمنس. بعدم به صورت قرضی دادش به من که موقع دانشگاه همراهم باشه و اگه دیر کردم، اتفاقی افتاد و ... به خونه خبر بدم.
توی دانشگاه در مواقع اضطراری، معمولا گوشیمو به همهی دوستانم میدادم که با خونههاشون تماس بگیرن. مثلا ترافیک بود. یا میرفتیم ورکشاپ، یا روستاها و ... معمولا مادراشون با من تماس میگرفتن یا دوستانم از گوشی من به مادراشون خبر میدادن که، دیر میان و ...
یکی از روزها، دوست نازنینی به گوشی من یه آهنگ زده بود که منم خبر نداشتم. من توی کتابخونه در سکوت مطلق نشسته بودم و همه هم ساکت داشتن مطالعه میکردن که یهو گوشی من با صدای بلندی شروع به خوندن این آهنگ کرد:"مریم گل ناز منه و ....."
حالا من این گوشی رو مگه از توی کیفم میتونم پیدا کنم که صداشو ببندم؟! همه چیز دست به دست هم داده بود تا پاشم و پا بزارم به فرار که یهو پام به پایه میز گیر کرد و خوردم زمین. کتابخونه رو گذاشته بودم رو سرم که مسولش که یه آقای مسنی بود اومد و تذکر داد که پاشو گوشیتو خاموش کن.
بعد از اون هر لحظه گوشیمو کنترل کردم و هیچوقت، هیچکس صدای زنگ از گوشی من نشنیده. اونروز هم تو شرکت صدای ویبره گوشیم اومد و شماره ناشناس بود.
خواستم جواب ندم که یهو گفتم: چه کاریه؟ بزار ببینم کیه که شمارش با 0913 شروع شده؟ حتما که اشتباه گرفته. و خب بهتره بدونه اشتباه گرفته.
تا بله رو گفتم؛ مستقیم پرت شدم تو پابدانا! یکی از پشت تلفن داشت با لهجهی کرمونی صحبت میکرد. یعنی تکرار همهی کودکیهای من!
اونقدر شیرین، اونقدر قشنگ که اصلا متوجه نشدم این شخص کیه؟ شماره منو از کجا پیدا کرده؟ بعد از چند دقیقه فهمیدم که همکار بابام بوده و تو وایبر تو همون گروه دوستان منو پیدا کرده تا حال پدرم رو بپرسه. خلاصه اونقدر خوشحال شدم که نمیخواستم تلفن رو قطع کنم.
احمقانهترین سوالات ممکن رو میپرسیدم تا بیشتر حرف بزنه. مثلا اینکه چند تا بچه داره؟ کجا زندگی میکنه؟ اصلا نوه داره؟ تو پابدانا چه کاره بوده؟ کی از پابدانا خارج شدن و ...
خداحافظی کردیم هنوز در حال خوش بودم که یهو دیدم همکارم میگه: تو چرا اینجوری حرف میزنی؟ تورکی حرف زدنت خنده دار بود. الان فارسی رو هم داری با لهجه صحبت میکنی!
گفتم: راست میگی؟ چی میگفتم؟
برگشته میگه: هی میگفتی که؛ خوبین؟ اشترین؟ روزگارتون خوش میگذِره؟ عروسهاتونِ از کجا استوندِن؟ کرمونیِن؟
یه نگاه عاقل اندر سفیهی کردم و گفتم: نه بابا من رو جو هم صحبتی با یه کرمونی گرفت و برگشتم به قدیم. توی بلا چه زود یاد گرفتی؟! ای کلک.......