saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

مهمان خارجی و like!

جونم بهتو بگه کلا یه چیزایی هست که آدم نمیدونه چطور به آدمهای دیگه تعریف کنه! آخه شاید اونها تو یه فرهنگ دیگه و با یه عقاید دیگه زندگی می‌کنن و چیزی که برای ما نامتعارفه برای اونا خیلی هم طبیعی باشه! و البته جامعه ما به طور کلی با کشورهای دیگه فرق داره و البته تو همین جامعه هر شهری فرهنگ و آداب رسوم مختص خودش رو داره.

مثلا تو شهر ما، تبریز هنوز تعصب و زندگیهای سنتی به شدت رواج داره و در بین محلات مختلف درجه و غلظتش کم و زیاد میشه!

در یکی از سالهای دور خانمی برای منشی‌گری به شرکت ما اومد که چون یکی از دوستان صمیمی رییس معرفی کرده بود بدون اینکه نیازی به پرسنل داشته باشیم، همکارمون شد.

فریبا نامزد بود و خانواده متوسط و شاید زیر خط فقری داشت، اما نه اونقدر که چیزی از بزک دوزک دخترشون کم بشه. ظاهرا از محله فقیر نشین میومد اما دک و پزش از همه بهتر بود و خیلی هم تپل و زیبا!

همیشه به فکر پول بود تا بتونه جهیزیه خوبی بخره و برا همین اومده بود تا پول دربیاره بی‌خبر از اینکه اینجا از پول خبری نیست و تنها چیزی که معنی نداره حقوق سر وقته!

فریبا عملا تو شرکت ما بیکار بود و هر روز به یه کار جدید مشغول میشد حتی بیچاره اونقده بیکار میموند که میرفت ظرف میشست! و کلی غر میزد! دلم براش میسوخت که الکی داره وقتش رو تلف می‌کنه و نه از بیمه خبری هست و نه از حقوق!

سه چهار ماهی موند تا رییس آب پاکی رو ریخت رو دستش و حقوق 4 ماهش رو داد و بهش گفت بره دنبال کار بهتر!

فریبا دختر پر سر و صدا، خندان و البته گاهی عصبانی بود..کلا بر خلاف هیکلش مثل یه بچه میموند که ته دلش هیچی نیست و هر چی باشه به زبون میاره و از هیچکسم نه خجالت می‌کشه و نه می‌ترسه!

از قضای روزگار یه روزی دو تا مهمون از قرقیزستان اومده بودن تا در مورد سلفون با رییس صحبت کنن.. فریبا هم طبق معمول با یه مانتو کوتاه و یه ساپورت تنگ تو دفتر جولان میداد یه جوری که رییس غیرتی شد و گفت فقط بشینه رو صندلی و ازجاش تکون نخوره..

از اون به بعد رییس اصلا دوست نداشت فریبا ظرف بشوره یا اصلا جلو مهمون بلندشه! ما هم خندمون می‌گرفت و گاهی هم حرص میخوردیم که آخه این بچه مگه عروسکه؟ این از زندان بدتره که رو صندلی میخکوبش کردین و تصمیم دارین حتی یه دیوار پارتیشن بسازین که فریبا رو کسی نبینه!

داستان از این قرار بود که اونروز مهمونهای قرقیزستانی اومدن و تا ساعتها پیش رییس نشسته بودن به صحبت. یکیشون جز زبان محلی ، هیچ زبانی بلد نبود اما اون یکی تا حدودی آذربایجانی میدونست و حرفها رو ترجمه میکرد.

مهمونی که زیان بلد نبود برای دیدن نمونه سلفونها بلند شد و به سالن اومد و هنگام نگاه کردن به سلفونها چشمش به فریبا افتاد و با نگاه هیزی، انگشتان شصتش رو به نشانه like بالابرد..فریبا شروع کرد به خندیدن و بلند بلند میخندید.

من و رامین هم مونده بودیم چطوری ساکتش کنیم که رییس به صدای خنده این عصبانی نشه؟! به هر تقدیر مهمون به اتاق رییس برگشت.

و چون درباز بود و ما هم صدای مترجم رو میشنیدیم. مکالمه بین اونها اینطوری شکل گرفت:

مترجم به زبان خودشون احتمالا پرسید: جنس رو دیدی؟

آقای خارجی یه چیزهایی گفت و مترجم شروع کرد به گفتن این جملات که: عجب مالی بود؟ سفید مثل برف!

رییس در جواب گفت: شما صدفی‌ها رو پسندیدین؟ ولی قبلش که در مورد متالایز صحبت میکردیم.. متالایز سفید نمیشه که. الان تصمیمتون عوض شده؟ صدفی میخواین؟

مهمان خارجی بعد ترجمه مترجمش باز یه چیزهایی گفت که مترجم برگشت و گفت: میگه صدف همون که تو دلش مروارید داره؟ آره من همون مروارید دریای خزر رو میخوام من خودش رو میخوام. چقدر سفید چقدر زیبا..

رییس که معلوم بود پاک گیج شده و نمیدونه این جملات شاعرانه چه ربطی به سلفونهای صدفی و متالایز دارن گفت: اون صدفی‌ها صرف نمی کنن که 35 میکرونن وزنشون سنگین میشه و ... معمولا برای شکلات متالایز دوسرپیچ میبرن که سرش پیچ میخوره و ...

خلاصه رییس داشت در مورد سلفون شکلات صحبت میکرد و بهشون در مورد چاپ و ... حرف میزد که دوباره آقای خارجی بدون گوش دادن به حرفهای رییس اومد بیرون و کم مونده بود فریبا رو بغل بگیره که فریبا دوید طرف رامین و ایستاد .اما از صورتش خنده میبارید.

رییس و آقای مترجم هم اومدن بیرون تا ببینن داستان چیه؟ که یهو قبل از آقای خارجی، فریبا با خنده گفت: این آقا به من با انگشتهای شصتش لایک داد. از من خوشش اومده و باز همچنان میخندید.

رییس که اون زمونها بی نهایت متعصب بود سرش رو انداخته بود پایین. سرخ شده بود و عرق می ریخت..

دست مهمونها رو گرفت و رفتن سراغ سلفونها.گرچه آقای خارجی هی به فریبا نگاه میکرد... رییس به طرف فریبا اومد و گفت: بشین تو اتاق تا نگفتم هیچکدومتون نیاید بیرون!

خلاصه من و فریبا و رامین هر سه تا تو اتاق حسابداری موندیم و رییس در رو به رومون بست دیگه صدا رو نمی شنیدیم و فریبا هی داشت میخندید و هی تعریف میکرد که آقاهه از اون خوشش اومده حتی به نامزدش هم زنگ زد و داستان رو بهش تعربف کرد..

از فردای اونروز، ملاقات هر مهمانی با فریبا ممنوع شده بود و فریبا عملا هیچ شغل و سمتی نداشت.....

فرهنگ
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید