عالیه گل سر سبد فامیل بود البته تو زیبایی! اولین نوهی پدربزرگ بود و خان دایی همیشه سرکوفت خوشگلی اونو به ما میزد. انگاری مثلا دست خودمونه مثل عالیه خوشگل و سفید نیستیمL
البته همونقدر که همگی به خوشگلی عالیه افتخار میکردن، همیشه هم از دستش کلافه بودن و حرص میخوردن که چرا این دختر اینقده وسواس داره؟! چرا نمیتونه انتخاب کنه؟ چرا همیشه به همه چیز گیر میده؟
سر یه روسری ساده شاید ده بار بازار رو زیر و رو میکرد و آخرش یه روسری میخرید که خودش هم پسند نمیکرد! سر یه غذای ساده کلی خون به دل مادرش میکرد که نه این خوب نیست و ...
سر همه چیز با همه بحث میکرد و همه از دستش دلخور میشدن. مثلا به مادربزرگ میگفت: باید گوشت رو یه جوری خرد کنی که مکعب دربیاد. به مادر میگفت: تو دورهمی که دارم لباسهای خوب بپوشین و حتما آرایش کنید . من جلو دوستام آبرو دارم!
به عمه خانم که از دهات اومده بود میگفت: برو یه جایی بشین که تو فیلم نباشی. من نمیخوام فیلم جشن تولدم خراب شه! به زن دایی هم میگفت: مواظب بچهات باش دست به چیزی نزنه و ....
همیشه تو هر مهمونی و مراسمی قشنگترین دختر مجلس بود و البته پر استرسترین اونها که نکنه یهو به یکی که براش خاصه، بد بگذره! و این هیچ ربطی به میزبان بودن یا نبودن عالیه نداشت. چون عالیه تو مهمونی خونهی همسایه هم خودش رو میخورد که نکنه به اون یکی همسایه که پسر خوش تیپ داره، بد بگذره!
از قضای روزگار یه روز و یه روزگاری که خواستگار فک و فراوون بود، یه چند ده تایی خواستگار برا عالیه پیدا شدن و هر کدوم به بهانهای رد میشدن. گرچه اهل درس و مشق نبود اما دلش میخواست اون یه ورق دیپلم رو داشته باشه.
یکی از روزها یه خواستگاری براش پیدا شد که عالیه بنا به دلایلی نمیتونست نه بگه. طرف پسرخالهی دوست جون جونیش بود و چه جوری میتونست دل دوستش رو بشکنه؟!
اما طبق معمول نمیتونست انتخاب کنه و توی دلش آشوب بود که شاید گزینهی بهتری بیاد و ... بخاطر همین هم تایید همه رو میخواست و جماعت بیکار باید عکس داماد آینده رو نگاه کرده و هی میگفتن: به به ، به به
خان دایی که تا دیروز کشته و مرده عالیه بود و سرکوفتش رو به ما میزد. آب پاکی رو ریخت رو دست عالیه و گفت: دختر تو هنوز 17 سال بیشتر نداری. من از این پسره لندهور خوشم نمیاد و نباید باهاش ازدواج کنی.
عالیه که تو دو راهی مونده بود نظر همه رو یکی یکی میپرسید و هر کسی چیزی میگفت. تا اینکه بابای عالیه تصمیم گرفت خودش به زور هم که شده دخترش رو شوهر بده و اعتقاد داشت که درس خوندن و نخوندن عالیه هیچ مهم نیست. اصلا میخوام صد سال سیاه اون دیپلم رو نگیره. این دختره باید زود بره خونهی بخت تا خیال من راحت باشه.
بخاطر همین هم قراره خواستگاری رو گذاشتن و قرار شد داماد و مادرش بیان برا خواستگاری. اما همون موقع بازم عالیه خانم گوشی رو برداشت و زنگ زد به همهی عمهها و خالهها که بیایید ببینید این پسره خوبه؟ خوشتون میاد؟
البته بعدها داماد تعریف کرد که اونروز که با یه لشکر زن بیکار مواجه شده اونقده خجالت کشیده و سرش پایین بوده که مجبور شده با کش جورابش ور بره و آخر سر کش جوراب در رفته و هنوزم اون لنگه جوراب رو یادگاری نگهداشته!
همهی زنهای فامیل تو جلسه بودن و با سر و چشم و ابرو زیبایی ظاهری آقای داماد رو تایید کردن و به هر تقدیر بود عالیه ازدواج کرد. ازدواج عالیه تو زندگی ما یه اتفاق بزرگ بود نه اینکه دور از ذهن باشهها،نه . فقط یه بله گفت که همه میترسیدیم بازم فرداش پشیمون بشه.
اما خوشبختانه عالیه به ظاهر که خوشبخته و همه هم از ته دل خوشحالیم. اما همیشه و همه جا مادرشوهر و خواهرشوهرش مهمان خاص هستند و جلوی آنها همه چیز باید مرتب و تمیز باشد. و همین باعث استرس و نگرانیهای بیمورد عالیه شده.
چند وقت پیش مادر عالیه مهمانی داشت که مادرشوهر و خواهرشوهر عالیه هم دعوت بودن و طبق معمول قرار بود کمی دیرتر بیان. عالیه هم بیانصافی نکرده بود و هر چی میوهی درشت و قشنگ بود برای مهمانهای ویژهاش قایم کرده بود.
من و دخترخاله مرجان، که توی آشپزخانه در حال دم کردن چایی بودیم یهو چشممون افتاد به یه ظرفی که روش رو با دستمال پوشوندن.
مرجان گفت: غلط نکنم کار عالیه است باز برا مهمونهای ویژه، میوهی ویژه کنار گذاشته. گفتم: کو ببینم چیه؟دستمال رو که کنار زدیم یه ظرف پر از موز ، هلو ، گلابی و سیب جلو رومون بود . یهو گفتم: مرجان برو از همون میوههایی که جلو همهی مهمونا هست یه دونه وردار بیار روش دستمال بکش بزار اینجا. یعنی چی؟ همه مهمونن و به یه اندازه عزیز. مرجان با ترس یه نگاهی به من کرد و گفت: عالیه بفهمه تیکه بزرگمون گوشمونه.
گفتم: نترس بابا، جلو مهمونا هیچی نمیگه. خلاصه بعد دقایقی مهمونهای خاص تشریف آوردن و بهترین جای مجلس نشستن. بعدم تو فنجونهای عتیقه بهشون چایی داده شد و آخر سر عالیه خانم اومد تا ظرف میوه رو ببره.
یهویی تا دستمال رو کنار زد و دید میوهها عوض شده دادش دراومد که: من دو ساعت میوه سوا کرده بودم کی میوههای منو برداشته؟ گفتم: میوه است دیگه .. ببر
بعد درحالیکه گلابی درشت دست چین شدهی عالیه رو گاز میزدم گفتم: اونقده مادرشوهرت رو دوست داری چرا نمیبری خونتون نگهش داری؟
عالیه که قاطی کرده بود دیگه نمیتونست قدم از قدم برداره و همینجوری مونده بود که: من این میوهها رو چطوری جلو اونا ببرم؟ گفتم: چطوری جلو بقیه گذاشتیم؟ جلو اونا هم بزار.. میوه است دیگه. چرا کفران نعمت میکنی؟ اصلا بده خودم ببرم.
عالیه که یه کمی مونده بود سکته کنه، گفت: خدا لعنتت کنه. گفتم: حالا ایندفعه فقط یه گلابی برداشتم. اونم ظرف، اونجا تو اون یکی کابینته. دفعه بعد خودم همشون رو میخورم.
خلاصه عالیه با میوههای دست چین خودش، رفت سراغ مادرشوهرش. همین که داشت با کفشهای پاشنه میخی راه میرفت یهویی فرش رفت زیر پاش و خورد زمین . بعدم میوهها پخش و پلا شدن و با صورتی سرخ برگشت آشپزخونه.
حالا نوبت من بود همون ظرف میوه معمولی رو بردم و روی میز جلو مهمونها گذاشتم و میوه های دست چین رو از رو زمین جمع کردم و آوردم آشپزخونه. بعدم دونه دونه پوستشون رو کندم و با مرجان خوردیم. به عالیه هم گفتم: قسمت نبود دیگه ... تا تو باشی میوه خاص برا مهمون خاص کنار نزاری.. J