داشتیم از اعتقاد و دعا حرف میزدیم، هر کسی چیزی میگفت تا به گنجینهی سواد و دانش ما اضافه کنه. مثلا فهیمه میگفت: اگه برای حل مشکلاتت بگی؛ خدایا مشکل منو حل کن 7 تا چهارشنبه کاچی میپزم، مشکلت همون دقیقه حل میشه.
مژگان از اون طرف داد زد: ببین البته این کاچی رو چشم ناپاک، پسربچه و یا هر کسی که غسلی به گردن داره نباید ببینه!
گفتم: یعنی از کجا بدونم کی غسل به گردن داره یا نداره؟! تو هم یه چیزی میگی!
شیرین گفت: من که کلا با نذری دادن به دیگران مخالفم. الان خودمون تو این گرونی و بدبختی از همه بیشتر پول لازمیم. همون که آدم بتونه بچهی خودش رو خوشحال کنه از همه نذریها و خیرات بیشتر ثواب داره. چرا باید به دیگران چیزی برا خوردن بدیم.
فهیمه اما اعتقاد داشت که اصلا خوردنی به دیگران دادن کلی ثواب داره. فکر کن به یه مریض یه چیزی بدی بخوره یا به یه فقیر. اینا تو نامه اعمالمون ثبت میشن و ....
سهیلا که یه کتاب دستش گرفته بود و خودش رو زده بود به اون راه، یهویی از پشت کتاب داد زد که: بابا قمه زدن تو روز عاشورا بهترین نذریه. باور نمیکنید از خانم جان من بپرسید و بعد بلند بلند خندید.
با دلخوری گفتم: مسخره نکن دیگه.
سهیلا که کتاب رو کنار گذاشته بود، اومد و کنار ما نشست و خیلی جدی گفت: باور کن اعتقاد خانم جان فقط همینه. اصلا برا هر مشکلی نذر میکرد که اگه مشکلش حل بشه، بابام روز عاشورا قمه بزنه. حتی وقتی برا عمه زیور خواستگار نمیومد هم همین نذر رو کرد و از بدشانسی این شیاد فراری اومد خواستگاری عمهجان، حالا قمه زدن بابام به کنار، عمه جانم هم خیلی عاقبت به خیر شد..خیلییییییییی
یادم افتاد خیلی سال پیش که هنوز قمه زنی در ملاعام انجام میشد، یه روز عاشورا تبریز بودم. معمولا تو پابدانا، ما از این کارها نداشتیم و من چیزی به غیر از سینه زنی یا زنجیرزنی ندیده بودم. اون سال اومده بودیم تبریز و توی دستهها کفن پوشهای قمه به دست با پاهای برهنه، راه میرفتن.
فضه خانم،یکی از فامیلهای شوهر خاله جانم، برا یه مشکلی نذر کرده بود که پسرش حمید، روز عاشورا قمه بزنه. حمید یه چند سالی از من بزرگتر بود و اونموقع شاید 15 سال بیشتر نداشت. از ترسش تو خونه قایم شده بود و بیرون نمیرفت. فضه خانم هم با انواع و اقسام خوراکیها و هدایا سعی میکرد راضیش کنه برا اینکار.
روز عاشورا وقتی با دایی رفتیم تا دستهها رو ببینیم، سعید بغل دایی بود و منم کنار دایی واستاده بودم که حمید با کفن خونی و سری که ازش خون میرفت اومد و از پیش ما رد شد. سعید از ترسش سر تاپای دایی رو خیس کرد و منم از ترس چسبیدم به داییم.
از اون به بعد هیچوقت دلم نمیخواست روز عاشورا دستهها رو ببینم. کابوسش هم دست از سرم برنمیداشت. تو خودم غرق بودم که سهیلا گفت: خانم جان، پدر ما رو با این نذرهای بی برو برگشتش درآورده. اما من تصمیم گرفتم روزهای تاسوعا چهل تا شمع بخرم با پای پیاده ببرم چهل تا مسجد شمع روشن کنم و صبح عاشورا هم برم هلال احمر خون بدم. اینجوری ثوابش بیشتره.
تو دلم گفتم: خوش به حالت سهیلا، من اونقده خون ندارم که بخوام اهدا کنم. همینجوری کلی قرص آهن میخورم تا جون بگیرمL تو هیچ چیزی که شانس نیاوردیم!
اما برا پخش کردن و روشن کردن شمعها همراهت میام. با هم بریم و تو مساجد شمع روشن کنیم. روزها و ماهها گذشته بود یه دم غروب بود که از شرکت در اومده بودم که برم خونه. کنار ساختمون شرکت یه خانم متشخص با یه چادر مشکی گرون قیمت و اتو شده واستاده بود. یه جوری هم صورتش رو گرفته بود که هیچی ازش دیده نمیشد.
خیلی مودبانه صدام کرد و رفتم جلو. اول تو خیالم گفتم؛ لابد آدرس میپرسه. بعد از سلام و خسته نباشید، بهم گفت: من بچهدار نمیشدم و نذر کردم اگه خدا بهم بچه داد، گدایی کنم. پول گدایی رو هم بدم به فقرا.
الان روم نمیشه، میشه بهم پول بدی؟
تو اون لحظه نمیدونستم گریه کنم، بخندم، خوشحال باشم یا... تو شهری که اونروزها به شهر بیگدا معروف بود یکی نذر کرده بود گدایی کنه. یه نذر پرریسک و از اول شکست خورده!
گفتم: تو کیفم ده هزار تومن بیشتر ندارم. بفرمایید. ولی فکر نمیکنید این کار در شان شما نیست و ... گفت:نذر کردم، قول دادم. نمیتونم زیرش بزنم... تشکر کرد و من رد شدم ازش...
رد شدم برسم خونه اما اون رد نشد از تو ذهن من. سالهاست دارم بهش فکر میکنم که، آخه اینم شد نذر؟!