دیروز ندا زنگ زد و گفت: حالش رو داری بریم یه دور بزنیم؟
قبول کردم و رفتیم تو یه کافی شاپ نشستیم. انگار افسرده شده بود. دور چشاش گود افتاده بود و یه کمی هم لاغر. گفتم: چیه از وقتی خواهر شوهر شدی؟ وقت نمیکنی به خودت برسی؟ خوب خواهرشوهربازی درمیاریاااا
با نگاه غمگینی، گفت: سعی کن هر چی دیفالت توی ذهنت داری تغییر بدی! یعنی تو فکر میکنی؛ من اونقدر بیکارم توی زندگی برادرم سرک بکشم؟ راستش اصلا اونجوری که تو فکر میکنی نیست...
بعد که دیدم انگاری از حرفم ناراحت شده، بحث رو پیچوندم به کار و کاسبی. یه خورده از خاطرات دانشگاه گفتیم و خندیدیم. آخر سر هم یه کافه لته خوردیم به سلامتیِ همه روزهای خوش با هم بودنمون.
موقع خداحافظی بهم گفت: هیچوقت فکر نکن که هر چیزی تو دنیا در مورد مادرشوهر، عروس یا خواهرشوهر شنیدی برای همه صدق میکنه. بدبختی ما اینه که هنوز داریم با این حرفها زندگی میکنیم! شب برات یه گوشش رو تو تلگرام میفرستم.
خداحافظی کرد و رفت..شب موقع خواب، تلگرام رو باز کردم و دیدم برام اینجوری نوشته:
از همان روزهای کودکی همیشه وقتی عمهها و مادر سر موضوعی که من نمیدانستم، از هم دلخور میشدند، حق را به مادر میدادم. خب مادرم را بیشتر دوست داشتم و حق برای من در مادرم خلاصه میشد. اصلا انگار مادرشوهر و خواهرشوهر ساخته شده بودند تا عروس را بیازارند و تا به امروز هر عروسی دیدهام بی برو و برگشت یک دل پر داشته از این دو شخصیت زندگیاش!
البته مادرشوهرها و خواهرشوهرهای زیادی هم دیدهام که از عروسشان گله دارند و از این ازدواج به عنوان فاجعه یاد میکنند. اصلا چرا باید اینطور میشد؟ آنوقت ها فکر میکردم که تمام دعواها سر این پسر بدبخت است که مادرو خواهرش او را برای خودشان میخواهند و همسرش هم برای خودش....
توی دلم فکر میکردم اگر من خواهر شوهر شوم، کاری خواهم کرد تا این طرز فکر به کل نیست و نابود شود! اما خب با یک گل که بهار نمیشود، میشود؟!
بعدها متوجه شدم، عروس جان ما هم که نفرت تمام عروسان را نسبت به مادرشوهر و خواهر شوهر دیده، شمشیر را از رو بسته تا گربه را دم حجله که نه، سر همان سفرهی عقد سر ببرد! البته برای من این مهم نبود که او برادرم را تصاحب کرده و با توجه به شرایطی که در آن زندگی کرده بودم میدانستم دیر یا زود این اتفاق خواهد افتاد و دختری خواهد امد که دل خان داداش ما را ببرد.
اصلا باعث این ازدواج خودم بودم و دلم میخواست این دو نفر به عشقشان برسند. اما همیشه پیشفرضهای ما درست نیست! اصلا چرا همیشه باید با پیشفرضها زندگی کنیم؟ یعنی این دیفالت تغییر نخواهد کرد؟
مشکل ما سر داماد نبود، سر اختلاف عقیدههایمان است که ممکن است بین هر دو آدم دیگری اتفاق بیفتد، اما برای ما که خواهرشوهر و عروس هستیم، جور دیگری میفتدL
زن داداش عزیزجان من از زمین تا آسمان با من متفاوت است. هر چقدر من از بدلیجات و رنگ به رنگ بودن متنفرم، او دوست دارد لباسهای گلدار رنگارنگ بپوشد و کلی گردنبند و انگشتر مصنوعی دور و برش باشد.
هر چقدر من دوست دارم با آدمها معمولی برخورد کنم، او دوست دارد قربان صدقهی آدمها برود حتی اگر تا حد جنون از شخص مقابل بیزار باشد. او اهل شعر و غزل، من اهل فلسفه و هندسه!
او بدغذا و من خوش اشتها، او عاشق چیدن وسایل ریز و درشت و شلوغ پلوغی اتاق، من دنبال یک جای خلوت و دنج.. او عاشق خریدن گل و شمع و چراغ.. من اهل خرید دفتر و مداد... او مستقل و بی خیال از نظرات والدینش و من دست به عصا و گوش به فرمان پدر و مادرم... من سحرخیز و او شب زندهدار!
همینها جمع میشوند تا یکسره از کارهای من ایراد بگیرد و نصیحتم کند حتی به این هم فکر نمیکند که من بزرگترم و البته اگر من بخواهم ایراد بگیرم به جرم خواهرشوهر بودن، سرم بالای دار خواهد بود!! خلاصه من سرم تو زندگی خودم و سر او هم در زندگی من...
حرف که بزنم، مادر نگاهی کرده و خواهد گفت: خواهر شوهر بازی درنیار، به تو چه اون چکار میکنه؟ و پدر خواهد گفت: سعی کنید با هم خوب تا کنید...
یعنی خفقانی میکشم که نپرس...
خلاصه سر هیچ چیزی وجه مشترک نداریم و همین باعث رنجش او میشود! او انتظار دارد من لباسی که او دوست دارد بپوشم و رفتاری که او دوست دارد انجام دهم. حالا میگویم آخر الزمان شده؛ شما باور نکن. قدیما برعکس بود! والله به خدا...
یکی هم نیست بگوید: من خواهر شوهرمااااااااااااااا
با وجودی که سعی میکند به روز باشد و ادعا میکند؛ طرز فکر قدیمیها مانده در قدیم. اما به خودش که میرسد دخالت جایز است و حق دارد نظرش را تحمیل کند. چند بار خواستم بگویم: مگر خودت نمیگویی، زندگی هر کسی به خودش مربوط است. پس به تو ربطی ندارد من مانتو نو دارم یا ندارم؟! برای زمستان پوتین خواهم خرید یا نه؟ اصلا ازدواج کردن و نکردن من به تو ارتباطی ندارد؟
اصلا به تو چه که من موهایم را کوتاه کنم یا نکنم؟! اما باز حرفها را قورت میدهم که نکند برچسب خواهرشوهربازی روی پیشانیام بچسبد.
چند روز قبل برای تولدم، بلوز وشلواری کادو خریده. کلی تشکر کردم و توی دلم گفتم: حالا من چجوری اینا رو بپوشم؟ (خودت که میدانی من بیشتر در مهمانیها لباس رسمی و پوشیده به تن میکنم. خب اینطوری تربیت شدهام.)
مادر از آنطرف نگاه میکند و میگوید: نپوشی، ناراحت میشه. رفته کلی با عشق برات لباس خریده. بپوش دیگه... بعد در یک مهمانی تا آمدیم این لباس را بپوشیم. توی آینه از خودم بدم اومد. مادرجان از آن طرف تا منو دیدگفت: با اینا نیا جلو مهمونا، برو لباست رو عوض کن. آدم یه چیزی میپوشه که شخصیتش بره بالا. .برو دربیار، بهت اصلا نمیاد....
من هم که کلا نمیدانستم به کدام ساز مادر برقصم، باز هم کمی خوشحال شدم و لباسم را عوض کردم و بعد هم با عروسی روبرو شدم که اخم کرده بود و دلش میخواست با دو تا دستاش خفهام کنه! آخه من تا حالا از این لباسها نپوشیدهام و البته او بیشتر از این ناراحت است که چرا باید من در این سن، مطیع مادرم باشم...
گاهی به تمام خواهرشوهران دیگر حسودی میکنمJ اصلا همیشه باید خشونتی باشد از روی ناهماهنگی ما، مایی که قرار بود دنیا را عوض کنیم. انگار دنیا عوضمان میکند. همینجوری الکی الکی ...
گاهی گمان میکنم همان لاک تنهایی، امن ترین جای دنیاست... والله به خدا
خلاصه خشونت را تمام کنیم ... نه به خشونت بر علیه یکدیگر ..........."
دلم برای ندا سوخت، برای اینکه در برآورد اتفاقات آینده شکست خورده بود....