اون روزها که هنوز گرونی دلها رو سنگ و جیبها رو تنگ نکرده بود. توی روستای خوشگل ما، همه میزبان مهمانان شهری میشدند. شهریها هم با کلی سوغاتی میآمدند تا خجالت زدهی مهربانی میزبانانشان نباشند.
عمه زلیخا کل روستا رو به شیربرنجهای خوش عطرش میهمان میکرد و حاج سکینه نان گرد میپخت و با پنیر و سبزی به همه شام میداد.
شوکت خانم، آبگوشت میپخت و به جای رب، زردچوبه میریخت. طعم آبگوشتهایش بینظیر بود و خاطرهانگیز.. بین تمام این کدبانوهای دست و دلباز، فرنگیس زن حاج فتاح بود که سر و وضع مرتبی نداشت.
همه به چشم یک زن شلخته نگاهش میکردند و کسی رغبت نمیکرد نونهایی که اون پخته و با عشق آورده، بخوره. فرنگیس هم ناراحت میشد و میگفت: مال صغیر که نیست، چرا نمیخورید؟
خان بابا میگفت: بیچاره زن اینهمه پای تنور نشسته برا شما نون پخته، چرا اینجوری میکنید؟
زنعمو در جواب میگفت: این زن جادوگره. یه چیزی تو نون میریزه، میخوریم زندگیمون زیر و رو میشه!
توی دلم میگفتم: خب گیرم جادو کنه، اونوقت مگه با ما دشمنی داره؟ چرا باید ما رو جادو کنه؟ چه سودی داره براش؟ مادرجان اما میگفت: جادو چیه بابا؟ جادو بلد بود برا زندگی خودش میکرد که اینقده از حاج فتاح کتک نخوره...
بیچاره یه خورده لباس نو بپوشه، از همه بهتره... منتها چون به خودش نمیرسه و لباسهاش همیشه کهنه است، مردم پشت سرش حرف میزنن.
اون روزم توی باغ نشسته بودیم که فرنگیس یا یه سینی بزرگ که رو سرش گذاشته بود، اومد.
روی سینی یه پارچه گلدوزی شده سفید کشیده بود و با اون زبون شیرینش گفت: بیاید براتون نون تازه پختم...
خاله سیمین نوک زبونی یه چیزی گفت و رفت تو. سینی رو گرفتم و تشکر کردم. بعدم گفتم: فرنگیس خانم من ظرفها رو خودم میارم براتون.
فرنگیس که رفت، خاله رو به من کرد و گفت: صدبار نگفتم از دست این زن چیزی نگیر. میخوای بختت رو ببنده؟ این خود جادوگره... ببین لباساشو. عینهو جادوگراست.
سینی رو گذاشتم تو آلاچیق و گفتم: برو بابا، بخت دیگه چه صیغهایه؟ شما هم توهم توطئه داریااااااااا.
خاله سیمین که دختر دو ساله اش رو به بغل داشت، بچه رو زمین گذاشت تا بره با داداش دوقلوش بازی کنه. بعدش باز رو به من گفت: تو سرت باد داره. هنوز نمیفهمی مردم چه کارها که نمیتونن بکنن...
بوی نون تازه داشت مستم میکرد ولی همینطور داشتم به نصایح خاله گوش میدادم و توی سماور زغالی هیزم مینداختم که یهو صدای گریهی دختر خاله بلند شد.
هر دو سرمون رو برگردوندیم ببینیم چه خبر شده که متوجه شدیم، فسقلی سرش رو کرده تو کاسهی ماستی که فرنگیسخانم آورده و همه ماست رو خورده. حالا دوتایی سر ظرف خالی ماست دارن دعوا میکنن.
گفتم: خاله الان بخت بچهها بسته شدJ
خاله عصبانی شد و گفت: زبونت رو گاز بگیر. اینا بچه ان نفهمیدن که.. تازه تو چرا سینی رو گذاشتی رو زمین؟
خاله که ده بار صورت و دهن بچهها رو میشست، هی گفت: اینا بچهان، جادو بهشون اثر نمیکنه...نه نمیکنه... بعد همینجور اینور و اونور میرفت و میگفت: باید نجسشون کنم تا جادو باطل بشه..
چکار کنم؟ نه واستم خودشون خودشون رو کثیف کنن.. وای خدا چکار کنم؟...
همینطور که خاله در حال فکر به شکستن توهمات و باطل کردن جادو بود، مادرجان از اونطرف اومد و جویای احوال شد.
بچههای بیچاره همینطور گیج و منگ منتظر بودن ببینن، جرم خوردن یه کاسه ماست گوسفندی چیه؟! که مادرجان یه نگاهی به خاله کرد و گفت: سیمین خانم بچهها رو اسیر نکن. تو خودت از شیر فرنگیس هم خوردی. اون وقتی تو نوزاد بودی بهت شیر داده.
اون روزها بچهی فرنگیس مرد و فرنگیس تو رو مثل بچه خودش دوست داشت. الان یعنی بخت تو از همه بیشتر بسته است. پاشو جمع کن خودت رو ببینم..
خاله که داشت سکته میکرد، گفت: یعنی من شیر این زن شلخته رو خوردم؟
مادر یه نگاهی کرد و گفت: چیه الان میخوای شیری که خوردی رو پسش بدی؟! خاله که نمیدونست چی بگه، با خجالت گفت: آخه فرنگیس، شبیه زن فالگیر میمونه...
مادر گفت: خوبه خوبه. تو هم حتما شبیه جنیفرلوپزی... صورت آدم شبیه یکی دیگه باشه، سیرتش هم شبیه میشه؟ اون بیچاره از صبح تا شب یا همراه گله است یا پای تنور و مشک...
خاله که مثلا کلی شرمنده شده بود گفت: باشه خب. ولی باید برم یه سر کتابی باز کنم ببینم سر بچههام چیزی نیومده باشه...
مادر که دیگه عصبانی شده بود گفت: حالا ببین کی جادوگره! آدم خودش هرجور باشه، خیال میکنه همه مثل خودشن...