saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

همیشه جای یک چیزی خالیست!

همیشه جای یک چیزی خالیست مثل الان که ایده ای در سر ندارم .وقتی هیچ ایده ای برای نوشتن تو ذهنم نیست ، یه چیزی رو از لابه لای خاطراتم پیدا کردم تا بنویسم به یادگاار!!

چند سال قبل که هنوز به تلگرام کوچ نکرده بودیم ، یه برنامه به اسم وایبر رو گوشی های اسمارت تازه مد شده نصب کردیم که کلاسمون حفظ بشه !

اون سال تمام روزهای فرد از ساعت 6 تا 8 بعد از ظهر کلاس زبان داشتم و با یه دختر کم سن و سالتر همکلاس بودم که داشت برای کنکور درس می خوند.

دوست جوان ما، زیاد سر کلاس حاضر نمی شد و بعد هم کلا دیگه نیومد ولی تو اون چند روزی که با هم ملاقات داشتیم قرار شده بود یه گروه تو وایبر درست کنیم و با جملات انگلیسی با هم حرف بزنیم تا زبانمون رو تقویت کنیم و البته اخبار و تکالیف کلاس رو به هم بگیم.

از قرار روزگار من مسول تشکیل گروه وایبر شدم و یه گروه تشکیل دادم. اما بچه ها اصلا فعالیت نمیکردن و گروهمون سوت و کور مونده بود.. یه روز یه متن ادبی فرستادم و گفتم:"بچه ها اصلا گروه آزاده ، فارسی هم میتونید بنویسید!"

از اون روز گروه خیلی فعال شده بود و من هم چون همیشه تو گروه نبودم باز یه قانون جدید وضع کردم و گفتم:"بچه ها، همه هر شب ساعت 10 به یعد آنلاین باشید تا با هم درس بخونیم اینجوری نمیشه!"

گروه داشت خیلی خوب و قشنگ پیش می رفت تا ترم تموم شد و خیلی ها از گروه رفتن .من مونده بودم و دوست جوانی که دیگه سر کلاس نمیومد و سه تا دوست دیگه ..

یه روزی قرار گذاشتیم از کسانی که می شناسیم و انگلیسی شون خوبه بخوایم به گروه بیان .. دوست جوان ما هم نامردی نکرد و کل دفتر تلفن گوشیش رو وارد گروه کرد!

بین اینها که ادد کرده بود و از خانواده و دوستانش بودن ،خیلی ها که دیدن گروه زیان انگلیسی به دردشون نمی خوره خودشون رفتن. اما یه خانم و آقای زن و شوهری باقی موندن که معلوم بود کلی آدم حسابی هستن.

آقایی که اومده بود مدیرعامل یه شرکت معروف بود و خانمش هم یه خانم خیلی باسواد و اهل کمالات!

مدتها تو گروه بودن و تو بحث های انگلیسی شرکت میکردن و اونقدر متین و موقر بودن حتی آقای مدیرعامل با توجه به سمتی که داشت برای بعضی از کارهای شرکت بهمون کمک کرد و رییس هم باهاش دوست شد.

همین شد که تصمیم گرفتم یه گروه دوستانه جداگانه تشکیل بدم و اونجا باهاشون در ارتباط باشم.

چند تا از دوستان نزدیک و آقای مدیرعامل و خانمشون دعوت من رو پذیرفتن و به گروه دوستانه اومدن.

گروه خیلی خوبی بود و طبق معمول راس ساعت 10 شب همه مشتاقانه میومدن تا با هم صحبت کنن !

خانم مدیرعامل از عشق و علاقه به شوهرش می گفت و شوهرش از عشق به اون لبریز بود.

مشاعره میکردیم و خوش می گذشت ..تا اینکه متوجه شدم آقای مدیرعامل سر هر بحثی که تو گروه میشه میاد پی وی و برای من پیام خصوصی می فرسته ..

اوایل زیاد برام مهم نبود تا اینکه دیدم بهم زنگ زد و درخواست دوستی کرد!

مگه دوست نبودیم؟ خب ما که تو وایبر با هم دوست هستیم ..دوستی دیگه یعنی چی؟ متوجه منظورش نمیشدم. و هر بار زنگ میزد می گفتم سرم شلوعه شب تو گروه صحبت می کنیم.

شب هم تو پی وی هر چقدر پیام میداد جواب نمی دادم و فقط تو گروه باهاش صحبت میکردم.

چند روز بعد یکی از دوستان خانمی که تو گروه داشتم بهم پیام داد و گفت :"مطمئنی این آقا مدیر عامله؟" گفتم "بله تو اینترنت هم بگردی اسمش هست و اصلا دروغ نگفته"

گفت"آخه دو سه روزه میاد پی وی و از من درخواست دوستی می کنه ..من شوهر دارم ..این نمی فهمه."

خیلی بدم اومد .بعد به یه دوست دیگه پیام دادم و ازش پرسیدم:"تو گروه راحتی ؟ اگه کسی تو پی وی میاد و ناراحتت می کنه به من بگو"

اونم گفت: راستش چند وقته میخوام بهت بگم که آقای مدیرعامل تو پی وی من چیزهایی می نویسه .. آخه خودش زن داره میخواد با منم دوست باشه ..

متوجه شدم دل ایشون دریاست!

همون شب یه برنامه خداحافظی گذاشتم و به همراه دو تا دوست شاکی از گروه خارج شدیم ..نمیدونم تا کی بقیه اون گروه رو داشتن و موندن..

آقای مدیرعامل به شدت ناراحت شده بود و یکسره پیام میداد ..منم بلاکش کردم..بعد با شماره های دیگه زنگ زد و یه مدتی کارم شده بود رد تماس های یه مزاحم!

تو فیس بوک-اینستاگرام و هر شبکه اجتماعی که وارد میشدم پیداش میشد که بهم درخواست دوستی بده.کلا قبل از من همه جا بود.. منم هیچ جا درخواستش رو نمی پذیرفتم.

مدتها گذشت و من هم یادم رفته بود یه همچین کسی هست تا اینکه دو سه روز قبل یکی از دوستانم رو دیدم و شروع کرد از گروه تعریف کردن که چه گروه خوبی بود و چقدر چیزهای خوب یاد گرفته .. بعد لابه لای حرفهاش گفت که خانم مدیرعامل هنوز باهاش درتماسِ و گاهی حال منم می پرسه..

اما از شوهرش جدا شده ،متوجه شده که داره بهش خیانت میکنه و ...

چه قدر دلم به حال اون زن سوخت.تازه همون شب ها تو گروه وقتی شوهرش تو پی وی برای دخترها قلب می‌فرستاد اون داشت از عشق ابدیشون تعریف میکرد!

بعضی ها بازیگر به دنیا میان .. بعضی ها بعدها بازیگر میشن..

چیزی که واضح بود این بود که ازدواج دلیلی بر پایداری عشق نبود و اون دو تا هر چه قدر عاشق یه چیزی بینشون کم بود یا نبود ..

به هر حال آقای مدیرعامل با همسرش به اون چیزی که می خواست نمی رسید و در تمام سالها براش نقش بازی میکرد...

وایبرخیانت
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید