نمیدونم همه دهه شصتیها اینجوری ان یا فقط ما، اما گاهی از اینجوری بودن اصلا خوشم نمیاد. سعید میگه انگاری یکی برچسب زده رو پیشونی ما و نوشته "پخمه". اما من هر چی جلو آینه واستادم و با صابون این پیشونی لامصب رو شستم، فرقی نکرد که نکرد.
مادر بعد 40 سال برگشته میگه: شما پدرسوختگی بلد نیستین. میگم: مامان حرف زشت زدی. مگه نگفتی هرکی از این حرفا بزنه خدا میبره تو آتیش جهنم میسوزونه؟
مادرم میگه: این حرف نیست، عملکرده. اکثر این آدما که یه جوری سرتون کلاه میزارن، پدرسوختگی بلدن و شما ساده این.
من قبلا فکر میکردم، پدرسوخته یه نفرینه و هرکی به هرکی میگه "پدرسوخته" یعنی پدر طرف بسوزه. خدایی موندم تو این عبارات زبان شیرین فارسی... حاجی حداد به داد برس!
اما خوب که فکر میکنم، میبینم ما خانوادگی ساده لوحیم. معنی خیلی از حرفها و عملکردها رو خیلی دیر میفهمیم. ما اعتقاد داریم همه خوبن مگه اینکه غیرش ثابت بشه. اما هیچوقت هم به ثابت شدن این غیر توجه نمیکنیم.
از طرفی از بچگی ما رو از دونستن خیلی چیزها منع کردن. بچه رو لک لک میاورد و عشق و بوسه رو نباید نشونمون میدادن. حتی اگه به خودشون بود و عکس عروسی هم داشتن، لابد قایم میکردن که ما نبینیم. عمه و عمو و خاله و دایی که فرشتگان روی زمین بودن و حق داشتن ما رو بکشن و صدامون درنیاد. پدربزرگ و مادربزرگ هم که دیگه جای خود داشت. هیچی و هیچی هم به ما مربوط نمیشد که اگه میشد، بچهای بودیم که مادرش درست تربیت نکرده و کی بخاطر ناراحتی مادرش دوست داشت بچه بد باشه؟!
بچه که بودم. پدربزرگ جان باحال من بازنشسته شد و باید خونه سازمانی رو تحویل میداد و منطقه رو ترک میکرد. اما پدربزرگ که پس اندازی نداشت. اون زمان چون پدرجان من یه دیپلم کاغذی داشت، حقوق خوبی میگرفت. برای همین پدربزرگ به مناسبت این افتخار، زار و زندگی پدر و مادر من رو فروخت و از تمامی اهل محل پول قرض گرفت تا بتونه برا خودش خونه بخره..
(این دیپلم پدر برای من خیلی گرون تموم شد. گاهی خوشحالم که پدرم لیسانس نداشتL)
تمامی اهل محل هم پدرجان ما رو می شناختن و هرماه حقوق پدرجان ما میرفت به قرضهای آقاجان. خودمون هم تو یه خونه دولتی روی یه موکت دولتی مینشستیم و املت میخوردیم. البته گاهی حتی پول نون هم نداشتیمL اما مادرجان بهم گفته بود که اینا رو به هیچکس نگم.
مادرم به همسایهها لباس میدوخت و پدرم قرضهای پدربزرگ رو میداد. منم موقع تماشای تلویزیون میرفتم خونه خاله منور... این روزهای سخت 3 سال تمام طول کشید تا ما تونستیم برا خونه خودمون فرش و تلویزیون بخریم.
مادرم هنوز هم برای جبران طلاهاش، طلایی برای خودش نخریده. چون انگار این تو سرنوشت ما نوشته شده بود که دیگران خیلی بهتر از خودت میتونن حقت رو بخورن. هروقت دستمون به دهنمون رسید، یه اتفاق جدید افتاد تا پس انداز خانوادگی ما خرج اون اتفاق بشه.
تو کار و کاسبی خودمون هم همیشه همینطور بود. همه جا یکی بود تا نتیجه یکماه زحمت ما رو یه شبه بالا بکشه. هر چقدر دنبال دلیل بگردی، باز به خودت میرسی که انگاری زیادی وا دادی که اینجوری بشه. اما بحث پخمگی فقط در مسائل مالی نیست. پخمگی در روابط دوستانه یا اعتماد به دیگران، خانمان براندازتره.
وقتی فکر میکنی همه خوبن و هیچوقت به بدی دیگران فکر نمیکنی، یه وقت چشات رو باز میکنی که خیلی دیر شده. اونوقت منگ و مبهوت به دور و برت نگاه میکنی و میگی: مگه من چه گناهی کرده بودم؟ چرا من؟
یه روزی اون اوایل که میرفتم شرکت سابق. آقای سعادتی یه حرفی بهم زد که تازه فهمیدم جامعه اصلا مهربون نیست. تازه بعد 5 سال فهمیده بودم که تو اون شرکت چه اتفاقاتی میفته و البته آقای سعادتی گفت: به تو چه؟ برو خداتو شکر کن که تا حالا دست کسی بهت نخورده. از من به تو وصیت، جای زن تو خونه است.
بعد از اون ماجرا من مصمم تر بودم که بیرون کار کنم. اما فهمیده بودم که من فقط به لایه بیرونی و زیبایی حرفهای محترمانه توجه داشتم و چه میدونستم پس تمام این جانمازهای آبکشیده، طوفانی برپاست. دیگه دلم با هیچکس صاف نبود. توی دلم آشوبی برپا بود که چرا باید این آدما این کارها رو بکنن؟
اما انگاری ذهنم فقط برای اون آدمها باشه بازم از دیگر آدمها غافل شدم. انگاری همیشه باید یکی باشه که روشن کنه این ذهن بسته منو... انگار همچنان زیادی خوشبینم و فکر میکنم همه آدمها خوبن، مگه اینکه غیرش ثابت بشه.. همیشه هم منتظرم کس دیگهای بیاد و ثابتش کنه.
کاش پدر و مادر ما پدرسوختگی رو یادمون میدادن!!