شما را نمیدانم، اما من وقتی از چیزی محروم میشوم، الکی الکی دلم میخواهد داشته باشم. مثلا همین الان دلم کوچه و بازار میخواهد. دلم میخواهد لپهای نوه همسایه را بکشم! دلم میخواهد روی دستش را گاز زده یک ساعت بسازم!
دلم میخواهد مادر را در آغوش بگیرم. پدر را ببوسم و با برادرانم به آهنگ شاد زندگی برقصم! تمام این چیزهایی که فعلا یا محرومم و یا حوصلهاش را هیچکس ندارد!!
از صبح تا شب آنقدر دست هایم را میشورم که شبیه آقای شکوهی شدهام! آقای شکوهی در آن زمان که کرونا نبود، از این کارها زیاد میکرد! و چقدر حرص میخوردیم به اینهمه وسواس!!
یادش بخیر، روحش شاد که چقدر روی اعصابمان بود!
آقای شکوهی از اقوام نه چندان دور، نه چندان نزدیک ما بود. از آن ها که قبل از ورود کرنا هم باید فاصله چند متری را با او رعایت می کردیم. اگر به اشتباه دستی به دستش می خورد، تا یکساعت در حال ضد عفونی کردن دست هایش با صابون مراغه می شد.
از آنهایی بود که در سرمای زمستان یخ حوض را می شکست تا پاهایش را ششصد بار بشورد و بعد وارد خانه شود. کل خانه شان حکومت بهداشتی بود. آنقدر وسواس و تمیزی به خرج داد تا همسرش جوان مرگ شد!
حالا شما بگو که تمیزی و مرگ با هم جور در نمیآیند! ولی ما دیدیم و جور شد. زن بیچاره را در تمام روزهای عادت و بی عادت، مجبور به غسل و حمام میکرد. آنقدر که عفونت وجودش را گرفت و ...
آقای شکوهی اگر الان بود، هیچ چیزی برایش عجیب نبود. اما خب من شلخته نمی توانم این وضع را تحمل کنم... دلم می خواهد یک دل سیر در کوچه و خیابان قدم بزنم و از پیراشکی های پسر دستفروش بخورم. (هیچوقت بیرون از خانه چیزی نخورده ام)
دلم می خواهد خاک بازی کنم و دستهای خاکی را به مانتوام کشیده و تمیز کنم!! اصلا دلم می خواهد سوار اتوبوس شرکت واحد شده در بین جمعیت زیاد سر پا بایستم و زنها مرا به طرف در اتوبوس هل بدهند!
کلا دلم خیلی چیزها می خواهد که نمی شودL
آقای شکوهی آدم وسواسی بود و هیچوقت هم خودش را مریض روانی نمی دانست. حتی دکتر هم نمی رفت و می گفت: الکل خودش نجس است!! تا آخر عمر همچنان وسواسی ماند که ماند. او عادت داشت هر بار بعد از انجام کارهای خیلی خصوصی در توالت، با آفتابه چند بار طهارت را تکرار کند تا نکند نجسی باقی مانده باشد.
روزی روزگاری برای سیزده بدر به باغی رفته و بساطی پهن کرده بودیم تا به شادی و میمنت، نحسی سیزده را نفله کنیم. آقای شکوهی هم با آفتابه اش آمده بود. مگر می شد که در چنین جایی، آفتابه نباشد؟
هر کدام در یک طرف به شلوغ کاری مشغول بودیم. آقای شکوهی طبق معمول همیشه دنبال جایی بود تا دور از چشم انظار به کارهای خیلی خصوصی خودش برسد. معلوم بود به دنبال آب می گردد و بسیار آشفته است. بعد یهو دیگر ندیدیمش...
حمید بچه ها را جمع کرده و گفت: بچهها اونجا کنار چمن ها یه شیلنگ هست که یه سرش به شیر آب وصله، من سر شیلنگ رو می گیرم ببرم بدم به آقای شکوهی، شما هم هر وقت گفتم: آب رو باز کنید.
حمید همینطور دنبال آقای شکوهی می رفت، تا اینکه آقای شکوهی رفت پشت درختها و حمید با دست علامت داد تا آب را باز کنیم. امیر که شیر را باز کرد، حمید شیلنگ را به طرف درختی گرفت که آقای شکوهی پشت آن قرار داشت.
در همین لحظه صدای فریاد شکوهی بلند شد که با داد و فریاد به حمید می گفت: ای بر پدرت لعنت، نجسم کردیییییییییییییی!!
حمید که نفس نفس زنان به طرف ما می دوید، هی داد میزد آب رو ببند و ما مات و مبهوت دست به فلکه آب نمی زدیم تا اینکه پدربزرگ از آن طرف سر رسید و آب را بست. بعد سراسیمه به طرف آقای شکوهی رفت.
شکوهی که طبق معمول شلوارش را تا زانوها تا زده بود و جوراب هایش را در فاصله چند متری آویزان کرده بود، با آفتابه ای در دست آمد و گفت: بچه من از تو آب خواستم؟ برا چی آب رو گرفتی روی من؟!
حمید که از ترس لال شده بود، چیزی برای گفتن نداشت. امیر از آن طرف گفت: آقای شکوهی خب برا آفتابه دنبال آب بودین دیگه.. بعدم اینکه آب روی شما ریخته، خدای نکرده نجس که نبود..
آقای شکوهی با عصبانیت گفت: به بچه هاتون چی یاد می دین شماااا؟ و بعد پیاده راهش را گرفت تا به خانه اش برسد...
بعد از آن پدربزرگ کلی ما را نصیحت کرد که کارمان درست نبوده و نباید آب روی آقای شکوهی می پرید و ... تازه آن روز بود که فهمیدیم آب پرشی بر روی آدمی که کار خیلی خصوصی انجام می دهد، نجس می شود!!
اگر آقای شکوهی الان اینجا بود، با دستکشهای سفید در دست، از روی تمام درها و دیوارها الکل زدایی میکرد. بعد توی حوض آب در مقابل آفتاب، می پرید و هی غسل ارتماسی میداد تا نجاست ها پاک شود.
آخر سر هم خودش را در اتاق خلوتش قرنطینه میکرد و خوش به حالش میشد که هیچ کس مزاحمش نخواهد شد!!
اما کاش طوری شود تا بشکند این حصر خانگیL