… از وقتی کلنگ ساخت پمپ بنزین زده شد، گرفتاریها هزار برابر شد. هر روز یه عده یا میومدن دفتر و یا سرِ زمین دعوا بود. یکی میگفت: بیل مکانیکی شاخهی درختم رو شکونده!
یکی میگفت: این زمینها مال ماست و هر کی به شما فروخته کلاهبرداری کرده. یکی میگفت: ما نمیزاریم اینجا پمپ بنزین ساخته بشه و روستامون پر از غریبه بشه. چرا باید روستای ما زیر پای کامیون دارها بمونه و صدای دستگاهها حیوانات ما رو بترسونه.
به غیر از آدمهای شاکی، یه سری دزد و راهزن هم بودن که هر روز میومدن و با کتک زدن نگهبانها، مصالح رو میبردن. از اینها هم میگذشتیم ادارهها و سازمانهای مختلف برای مجوزها زمان میدادن و پولهای گزاف و یا وثیقههای سنگین میخواستن.
بعد هم تحریمها شروع شد و کسب و کار توی شرکت به تعطیلی رسید. همهی این فشارها بود اما بیشتر از همه برای کارگرها. چون معمولا چیزی که پرداخت نمیشد حق و حقوق کارگر بیچاره بود. اوناییکه پرروتر و زرنگتر بودن یه جوری جبران میکردن و با گروکشی به یه چیزی میرسیدن. اما بودن کسانی که صداشون تو گلوشون خشک میشد!
یه روزی قرار شد برای سر و سامون دادن و نظارت بر اتفاقات مجتمع (پمپ بنزین) یه آقایی استخدام بشه که مسائل مجتمع دیگه به شرکت کشیده نشن و همونجا حل و فصلشون کنیم. کسی که خودش بیشتر از کارگرها تو شرکت دنبال پول و حق و حقوق شد!
آقای عبدی یه مرد پرحرف، ساده و البته بیسوادی بود که نمیدونم چطوری یه مسولیت به این بزرگی و سنگینی رو قبول کرده بود؟! اکثرا هم به جای اینکه سر پروژه باشه تو شرکت بود.
یه روزی از روزها خبر رسید که دزدها شبانه اومدن پمپ بنزین و تمامی میلگردها و نبشیهایی که روز قبل خریداری شده بودن رو بردن. زود به رییس و آقای عبدی خبر دادیم . پلیس 110 هم با اطلاع کارگرها رفته بود سر زمین و خلاصه ما توی دفتر داشتیم کارهای خودمون رو میکردیم و البته نگران میلگردها بودیم که یهو صدای در اومد.
در رو که باز کردم، آقای عبدی با چشمان سرخ پشت در واستاده بود و اونقدر گریه کرده بود که نمیتونست حرف بزنه. داشتم جلو در سکته میکردم که گفتم: چی شده؟
از دیوار صدا میومد و از آقای عبدی صدایی در نمیومد. اومد و نشست رو صندلی. زود رفتم آب آوردم. شیوا هم با ترس و دلشوره میپرسید: چی شده؟ داییم طوری شده؟ درگیری اتفاق افتاد؟ دزدها حمله کردن؟ هر چی ما دو تا میپرسیدیم آقای عبدی فقط نفس نفس میزد و صداش در نمیومد.
یه ذره که آب رو خورد با صدای خفهای گفت: تراختور...
شیوا زود گفت: تراکتور چپه شده تو زمین ؟ کسی چیزیش شده؟
شیوا که خودش داشت پس میفتاد گوشی رو برداشت زنگ بزنه به رییس و البته طبق معمول کسی جواب نداد. شیوا که کم مونده بود یقه آقای عبدی رو بگیره . با عصبانیت پرسید: آقای عبدی چی شده آخه؟
آقای عبدی گفت: تراختوووووور رفت فیییینااااالللللل
گفتم: چی؟
شیوا یه نگاهی به من کرد و من یه نگاهی به اون. بعد یادم افتادم که تراکتور امروز بازی داشته و رییس هم حتما تو خونه داره مسابقه رو تماشا میکنه و برا همین کسی جواب تلفن رو نمیده.
شیوا که انرژی براش نمونده بود رو صندلیش ولو شد و گفت: خب حالا این گریه داشت؟ قلبم داشت از جاش درمیومد.
آقای عبدی که یه کمی حالش جا اومده بود گفت: شما خانمها چه میدونین آخه؟ این غرور ماست. تعصب ماست و ...
همینجوری که عبدی داشت آب رو سر میکشید، شیوا پرسید: از دزدها چه خبر؟
عبدی در حالیکه هنوز تو ذوق مرگی فوتبال داشت نفس نفس میزد گفت: نمیدونم پلیس صورتجلسه کرد و رفت. منم تو ماشین نشستم فوتبال رو دنبال کردم که تموم شه بیام از حاجی شیرینی بگیرم.
تو دلم گفتم: کاش میرفتین خونشون و شیرینی میگرفتین ما رو هم سکته نمیدادین..
شیوا که عصبانی تر از من بود، یه نگاهی به من کرد و گفت: دنیا رو آب ببره اینا رو خواب میبره. ما از صبح فکر میلگردهاییم اونوقت اینا واسه فوتبال اینجوری خودکشی میکنن.
عبدی که یهو صداش درست شده بود گفت: اصلا غیرت ندارین. خانمین دیگه .. خانمها همینن..
گفتم: آقای عبدی حق با شماست ما غیرت نداریم. شما که غیرت دارین میلگردها رو پیگیری کنین پولامون اینجوری نرن رو هوا...
عبدی که بهش برخورده بود پاشد، کیفش رو برداشت و گفت: پلیس کارش رو خوب بلده. تا 24 ساعت میلگردها برگشتن...
البته ما همچنان منتظریم ..