در دوران شور و شیرین حسابداری گاه گداری به شدت دست می سوزوندم اونم چه دستهایی !!
از اونجایی که بنده وظیفه ی سنگین حسابداری رو بر عهده داشتم و ریال ریال پولهای واریزی و برداشتی از حسابهای بانکی یا اسناد از زیر دیدگان من جابجا می شدند گاهی وقتها یه اتفاقهایی می افتاد که آه از نهاد خیلی ها بلند می شد .
در شرکت سابق ما همه با هم نسبت خونی داشتند و تنها کسی که با بند "پ" و یا شاید از روی ناچاری استخدام شده بود و هیچ ربطی به آن ها نداشت من بودم .
کار کردن بین یه ایل و تبار کار آسانی نبود . چرا که با تولد هر نوزادی و یا فوت هر فامیل دوری همه مرخصی می گرفتند و قبل از ساعت 11 کسی به خودش زحمت آمدن به سر کار را نمی داد .
و من خزانه دار حاکمی بودم که خودش مرا دور میزد !
در تمام روزهایی که برای حقوق سر ماه یا پرداخت به موقع حق بیمه خودم را به هر آب و آتشی میزدم ، رییس جان میلیون میلون چک می کشید برای یکی ماشین بخرد و برای آن دیگری آپارتمان !
اینجا بحث حسادت نبود چیزی فراتر از حسادت تا اعماق وجود آدم را کباب میکرد و آن هم این بود که حاکم بزرگ هم با تمام ابراز اعتمادی که می کرد و البته که داشت از بالا به پایین نگاهم میکرد .
وقتی انها را به ترکیه و آنتالیا می فرستاد و تفریحاتشان را فراهم میکرد تووی دلش لابد زیادی به تفاوت شاهزاده و گدا می اندیشید !
حالا ما که چیزی غیر از حقوق و بیمه نمی خواستیم آن هم از ما فراری بود !
اما اعتماد ! اعتماد چیزی بود که بین من و رییس با کارهای سخت و گاه ممکن کردن غیر ممکن ها صورت می گرفت .
مثلا مجبور شده بودم امضایش را یاد بگیرم و در مواقع ضروری چک بنویسم ! روز اول که قلبم رسما توی دهنم بود اما انگار کارم حرف نداشت ..
کم کم رییس جان امضاها را به من سپرد و خودش هم مثل بقیه کارمندانش به استراحت پرداخت و اینگونه شد که به اسم دهن پرکن "اعتماد" باید رو در روی مشتری ها و پیمانکاران پمپ بنزین می نشستم و جواب همه رو می دادم اونم در شرایط اقتصادی خیلی مفتضح.
البته در بانکهای مختلف کسی شخص رییس را به صورت حضوری ندیده بود و هیچکس این شخص را نمی شناخت . فقط یک نام بود با کلی سرمایه در گردش که این برای روسای بانکها کافی بود تا هر وقت وارد بانک می شوم جویای حال رییسی شوند که نمی دانند چه شکلی است .
هیچکدام هم امضای چکها را کنترل نمی کنند و همه ی چکهایی که امضا میکردم و دست کارگرهای بخت برگشته می دادم ، وصول می شدند .
روزی از روزها طبق معمول همیشه رییس دسته چکش را برداشت و با خودش برد ، فهمیدم برای یکی از نور چشمی ها کادویی در نظر گرفته .
فردا صبح که هنوز هیچکدام از ایل و تبار رییس از خواب بیدار نشده بودند رییس بانک ایران زمین ارشمیدس وار زنگ زده بود که :"خانم احمدزاده یافتم ، یافتم "
گفتم :"چی شده ؟"
با صدای از خود متشکری گفت :"یکی از چکهای ارباب اومده بانک امضاش نمی خونه ، وصولی ندادم "
یک آن قلبم درد گرفت که نکند این رییس بانک فهمیده من چکها رو امضا می کنم !
پرسیدم : مبلغش ؟ جواب داد : 12 میلیون
نفس عمیقی کشیدم که من چک 12 میلیونی برا امروز ننوشتم و ...
گفتم : باشه ممنونم از لطفتون و بعد توی دلم منتظر امدن نور چشمی ها بودم تا بدانم قیافه کدامشان دیدنی است ..
و بعد به رییس زنگ زدم تا با رییس بانک ایران زمین صحبت کند . جالب اینکه هر چی رییس می گفت : خودم امضا کردم ، ایشون سر حرف خودش بود که امکان نداره من خودم امضا شناسم ...
رییس که 12 میلیون کادو قایمکی داده بود و عزیز دلی که 12 میلیون کادو گرفته بود هم عملیات سریشون شکست خورده بود گرچه چک وصول شد و نور چشمی ها در حسادت همگی دچار بهت و حیرت شدند ولی حس کاسه ی داغ بودن بدجوری دلم رو می سوزوند که این حاکم بزرگ با این اعتماد مضحک با روح و روان من چه ها که نمی کند !