کربلایی سکینه، نه اینکه کربلا را دیده باشدها، نه. او حتی از دهاتشان هم بیرون نرفته بود و تنها جایی که برای زیارت میرفت سرقبر میر سلیم آقا بود که در روستایشان برایش اتاقکی و گنبدی ساخته بودند و به معجزات داشته و نداشته اش اعتراف میکنند!
کربلایی سکینه که کلی به قدرت این سید بزرگ معتقد است، میگوید: میرسلیم آقا نوزاد چند روزهای بود که مادرش وقتی او را نه ماهه باردار بود در راه سفر به مشهد، در این روستا درد زایمان امانش را میبرد و به روستاییان پناه میآورد. بچه که به دنیا میآید چند روزی در روستا میمانند و بعد کودک به دلیل بیماریهای آن دوره زمان، تلف میشود. مادرش بچه را در اینجا دفن می کند و میرود. این سید پیغمبر، کلی خیر و برکت به روستا آورد و هر دعایی کنی مستجاب میشود.
اما اینکه چرا به سکینه خانم، کربلایی سکینه میگویند بخاطر اینست که وقتی دو ماهه در شکم مادرش بوده، مادرش به کربلا رفته و اینگونه کربلایی شده! خلاصه خوش به حالش شده که بین زنان دیگر روستا مفتخر به چنین زیارتی است و کلی سعادتمند است.
کربلایی سکینه از وقتی که ازدواج کرده بود تا همین چند سال قبل که دیگر قدرت زنانگیاش به تحلیل رفت هر دوسال یکبار حامله بود. و به همه هم می گفت: پسرهای من قراره علم امام حسین رو روز عاشورا بلند کنن و دخترام دنبال هیات عزاداری گریه کنن.
آخه یکی نبود بگه نامسلمون بچه رو برا گریه و عزا فقط میخوای؟ یه بارم بگو قراره تو کوچه بازی کنن و بلند بلند بخندن!
حتی وقتی شوهرش علیمردان خان جبهه بود، کربلایی سکینه بیشتر به بچه، آنهم پسرش فکر میکرد و دلش میخواست باز هم به تعداد پسران بیافزاید تا جای خالی پدرشان را بیشتر از پیش پر کنند.
دخترها شوهر میکردند و باز هم کربلایی سکینه به مسابقه با دخترانش باردار میشد! حتی با عروس بزرگش هم یکبار مسابقه داد و پیروز شد. خب بچهی عروسش دختر بود و بچهی کربلایی سکینه پسر!
از میان 14 بار بارداری و حدود 30 سال تلاش یه 10 تایی پسر و دختر هستند که باعث مسرت و خوشی مادرشانند. و گاهی به سر عروسانش این منت را میکوبد که: به شما هم میگن زن؟ دو تا بچه نمیتونید بزاید؟ منو ببینید چه پسرانی زاییدم دادم دست شما بیخاصیت ها؟!
خلاصه همواره به تک فرزندی این پسر و دختر زایی آن عروس غم توی دلش و متلک روی زبانش می آویزد که این بچه رو من با خون دل بزرگ کردم که این بشه عاقبتش؟!
گاهی هم مینشیند و منتظر میماند تا یکی از این شاخ شمشادها یا دخترهای نجیبش بیایند و پرستارش شوند!
اما این بچه ها، نه اینکه بچههای بدی باشند ها، نه . سکینهخانم هم آنقدر بیمار و بیپول نیست ولی همیشه به دردها و بدبختیهایش فکر میکرد و میگفت: بچه زاییدم که امروز روز بیاد عصای دستم بشه .. الان دیگه وقت خانمی منه!
لابد که راست میگفت و ما از کجا بدانیم؟!
چند وقت پیش در یک نظرسنجی که بین پیرزنان روستا برقرار بود کربلایی سکینه به نکته جالبی اشاره کرد که تمامی زنان روستا انگشت به دهان ماندند که چرا در تمام این زندگانی پربار به این مساله فکر نکرده اند؟!
کربلایی سکینه که در مورد تنهایی زنان روستا شروع به نطق فرمودن چنین گفتن: ببینید همه چیز تقصیر خودمان است. اگر به جای ده تا بچه فقط یک بچه داشتیم همان یکی مجبور میشد ما را با خودش ببرد و در خانهاش نگهدارد. الان تعدادشان زیاد شده و هر کدام مسولیت را از گردنش به گردن آن یکی میاندازد.
همه زنان روستا به غیر از شاه بیگم با این نظر موافق بودند. اما شاه بیگم از آن طرف برگشت و گفت: این هم جواب نمیداد. اومدیم همون یکی هم دختر از آب درمیومد اونوقت چه گلی به سرمون می گرفتیم؟ از دختر عصای دست درنمیاد برا آدم. من که جلو داماد نمی تونم برم پامو دراز کنم و بشینم..
بقیه زنان روستا با یک جرقه نظر شاه بیگم را تایید کرده و مثل حزب باد با نظر کربلایی سکینه مخالفت کردند.
از آن طرف فرنگیس خانم که هیچ بچه ای نداشت گفت: من خیلی وقته فکر میکنم برم سالمندان. میگن تو شهر یه جاهایی هست که پیرزن پیرمردها رو نگه میدارن ..تازه دوا درمون هم می کنن. منتها پولش زیاده منم هیچی ندارم.
بقیه زنان روستا که انگار یه ببر دیده باشن کم مونده بود با عصا بزنن تو سر فرنگیس که: یعنی چی؟ غیرت هم خوب چیزیه. همین مونده یکی از روستای ما بره تا دولت نگهش داره.. پسرامون وظیفه دارن ما رو تا دم مرگ تر و خشک کنن ..تو هم خواهر زاده گردن کلفتت چیه؟ اسمش رو تریلی نمی کشه. اون تنها کسیه که باید مواظبت باشه.. از اون محرم تر که نداری .. تازه فردای روز ارث و میراثت به اون میرسه..
اما فرنگیس دوست نداشت مزاحم کسی باشه و دلش می خواست بره خانه سالمندان. کربلایی سکینه هم تقریبا از این پیشنهاد خوشش اومده بود و تو دلش می گفت، من پول دارم بهتره با فرنگیس دو تایی بریم اونجا.. فکر خوبیه..
از فردای اونروز هیچکس دیگه اون دو تا رو تو روستا ندید. و اون دو تا رفتن دنبال سرنوشتشون. بچههای کربلایی سکینه شروع به خودزنی کردن که مادرجان ما آبرو داریم، چرا اینکار رو کردی؟ الان دیگه تو روستا کسی ما رو راه نمیده و ...
خواهرزاده فرنگیس خانم هم اومد که خاله جان شما کی اومدی خونهی من و من راهت ندادم؟ آخه این چه کاریه؟
اما فرنگیس و کربلایی سکینه تصمیم خودشون رو گرفته بودن و گفتن: ما اینجا راحت تریم. اگه ما رو دوست دارین برین دنبال زندگیتون..
و هنوز هم کسی تو روستا اون بچه ها رو نبخشید و هنوزم خانه سالمندان رو کسی تایید نمی کنه... اما اون دوتا رفتن که رفتن.
خانه سالمندان همیشه هم بد نیست، گاهی خیلی هم خوبه ..