saeedeh.ahmadzadeh
saeedeh.ahmadzadeh
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

کفش‌های من و بوغداداغی


s.
s.

عید فطر بود و چند روز تعطیلی، قرار بود بریم زمهریر. مثل همیشه.

اون سال تو فیس بوک با آقا ابراهیم دوست شدم و با وجود اینکه دورادور می شناختمشون بیشتر باهم آشنا شدیم. آقا ابراهیم اهل کوه و کوهنوردیه و مثل سعید عاشق عکاسی. برا همین قرار شد همگی تو زمهریر همدیگه رو ببینیم.

خاله رعنا اینا هم اومده بودن زمهریر و جمعمون، جمع بود.. طبق معمول زمهریر رو گذاشته بودیم رو سرمون و هیچ موجود زنده‌ای از شر ما در امان نبود.

تو همین شیطنتها و شلوغکاری ها غرق بودیم که آقا ابراهیم پیشنهاد داد فردا صبح زود همگی با هم بریم بوغداداعی رو فتح کنیم. پیشنهاد خیلی جذابی بود لااقل زمهریر از دست ما نفس می‌کشید.

قسمت جالبتر این ماجرا بود که من کفش مناسب نداشتم و کفشهایی که با خودم برده بودم زمهریر یه جفت کفش تابستونی بود. اما مامان یادآوری کرد که یک جفت کفش کتونی تو انباری هست که به پای من میشه. البته یادم میاد این کفشها رو برا من خریده بود اما چون از مدلشون خوشم نمیومد هیچوقت نپوشیدم.

اما برا کوهنوردی اونم بوغداداغی، کی به مدل کفش نگاه می‌کنه؟!

صبح روز بعد همگی دسته جمعی راه افتادیم بریم و با سر و صدا، از روستا خارج شدیم. به غیر از مامان و خاله رعنا همگی بودیم. مهران ، بهزاد، احسان و بابای بهزاد هم به جمع ما اضافه شدن و سفر ما به بوغداداغی شروع شد.

توی راه آقا ابراهیم جاهای مختلف روستا رو نشونمون میداد و از خاطراتش می‌گفت. عمو محبوب هم غارها و جاهایی رو که سالها قبل چوپون ها برای در امان بودن از شر بلایا تو دل کوه کنده بودن، نشونمون داد. همه چیز خوب و آروم بود تا اینکه درست به قله ی بوغداداغی رسیدیم و شروع کردیم به شیطنت.

البته ناگفته نماند که خان داداش ما هم برای عکاسی یه نمه، ژست‌های سختی رو طراحی میکرد . مثلا به همگی گفت که دسته جمعی با شماره 3 بپرین بالا تا یه عکس پرشی بندازم.

با رفتیم بالا و موقع اومدن به پایین کف کفشهامون تو هوا موند و بعدِ خودمون اومد رو زمین.

یعنی شما فکر کن، کفشی که زیرش نباشه به چه دردی میخوره؟! خلاصه ما موندیم و کفشهای پاره پاره. حالا چطوری از کوه بیایم پایین؟

البته یه چیز دیگه هم وحشتناک بود چون من همیشه از بالا رفتن لذت میبردم اما پایین اومدن برام کابوس بود. من هیچوقت تو پایین اومدن از کوه راحت نبودم و یواش یواش میومدم. شاید این یواش اومدنها خودش کمک میکرد تا بیشتر جلو پام رو نگاه کنم و زیاد پاهام رو روی سنگهای تیز و چیزهای خطرناک نزارم.

اما ترس از مار و عقرب هم افتاده بود به جونم. اولش به خیلی از چیزهایی که ممکن بود اتفاق بیفته فکر میکردم اما راه افتادیم. از دست کسی هم کاری برنمیومد برام انجام بده. نه کسی کفش اضافه داشت و نه کسی پیشنهاد داد که منو به کول بگیره..

تازه اگه پیشنهاد هم میدادن من قبول نمیکردم.. برا همین راه افتادم و به هیچ چیز فکر نکردم. بیشتر از 3 کیلومتر با پای برهنه از بالای کوه، اما نه ماری منو نیش زد و نه خرده شیشه ای تو پام رفت. فقط پاهام خاکی و سیاه بودن و وقتی رسیدیم ،خونه رام ندادن که باید پاهات رو تو حیاط تمیز بشوری:(

اما داستان اون کفشها برام یه خاطره شد. خاطره رفیق نیمه راهی که تا بالا باهام اومد و موقع پایین اومدن تنهام گذاشت. شاید بخاطر اینکه من دوسش نداشتم ....

بوغداداغیکوهنوردیکفشزمهریررفیق نیمه راه
آمده ام که بخوانم و بیاموزم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید