سالهاست این چمدان را پشت سر خود می کشم ، قفلش شکست ، شاید آنروز که کلیدش را میان حسرت ها و افسوس ها از پنجره نیمه باز دل پرت کردم توی خاطرات !
عهد بستم خود چمدان و محتویاتش بماند در روز و دقیقه و ثانیه ام و از صفری پوچ دوباره بسازم! کلید که گم شد چند روزش گشتم به دنبال راه انهدامی که شاید این چمدان را هم نابود کنم و گذشته ای نباشد برای ادامه..
زهی خیال باطل که از هر صفری هم که شروع کنی باز هم در چمدانت یک چیزی هست که باید باشد و نمیشود چالش کنی در ثانیه ها و دقیقه ها !
وقتی یکساله بودم مرور و تکرارها ، نترسیدن از شکست را در زمین خوردن ها و ایستادن هایم یافته بودم . همانوقت که با شکست ها و تکرارها راه رفتن را آموختم و این ممارست رفته و گوشه چمدانم نشسته و تا امروزم هست.
دوساله که بودم طوطی شدم، حرفها را تقلید میکردم و تکرار میکردم تا بعد کنار هم بچینم و این جمع آوری ها و ساختن ها آمده و سالها در چمدانم هست و نمی شود نادیده اش گرفت .
سه ساله که بودم یاد گرفتم دستشویی بروم و دست و صورت را بشویم و مستقل شوم از حضور دیگران و لذت ببرم از کاری که مربوط به من است و من فاعل فعلی شده ام.
چهارسالگی شعر می خواندم و با مدادرنگی ها دنیایم را رنگ میزدم ، کم کم در ساختن دنیایم سهیم می شدم و رنگ دنیایم از صورتی متمایل به بنفش به صورتی متمایل به نارنجی متغییر بود.
پنج سالگی ، مهر می ورزیدم به گربه همسایه و بیسکوییت هایم را به او می دادم .
شش سالگی، یاد گرفتم لباس ها و وسایلم را تمیز و مرتب در کمد گذاشته ، قدر داشته هایم را بدانم .
و از هفت سالگی شدم دانش آموز و آموختم وآموختم از دانش تا سازش هر چیزی که توانستم آموختم.
و امروز همه آموخته هایم در چمدان بی کلیدیست که به فکر انهدام خودش می خواهم فکر کردن را هم از صفر شروع کنم .
قفل را شکستم و این چمدان را بی قفل به دنبال خود کشیدم تا ببینم کدام یک از توشه ها در جای خود محکم جای گرفته اند و کدام آنقدر سست و تلنبار شده اند که خواهند افتاد؟
سالهاست چمدانم بی کلید است و جا افتاده ها و کیپ شده ها میروند و زیر محافظ میمانند . سطحی ها و بادآورده ها هم از چمدان افتاده میمانند در سال و دقیقه ها ...
و ترسم از این است که هر چه افتاد و جا ماند جمع کرده امسالم باشد و چیزی به یادگار نبرم .