صبح یک روز جمعه بود و مثل تمام روزهای کاری از 6 بیدار بودم، اما روی تخت وول میخوردم و به آینده و گذشته دهن کجی میکردم!
در رویابافی و خیالات، گاه ثروتمند میشدم و گاه فقیر .. گاه از کسی انتقام می گرفتم و گاه به کسی مرحمت میفرمودم که زنگ در خانه به صدا درآمد.
بلند شدم و با عجله خودم را به طرف پنجره رساندم تا ببینم که اینوقت صبح جمعه، کدام مهمان سرزدهای آمده؟ از بالا که نگاه کردم چند زن و مرد سیاهپوش را دیدم که صورت هایشان اصلا مشخص نبود. اما یکی از مردها که کمی اینطرفتر از سایبان درخت انگور ایستاده بود، شبیه آقای رستمی بود.
بعد مادر را دیدم که از توی حیاط به طرف در میرود و سر پدر غر میزند که هیچوقت خدا این آیفون را درست نکرد و ...
در که باز شد صدای شیون و گریه بالا گرفت و مادر مبهوت ایستاده و به لباسهای سیاه آنها نگاه میکرد. با شنیدن صدای گریه و شیون پله ها را دوتا یکی پایین رفتم و جلو در ایستادم.
پدر هم از توی اتاق در حالیکه دکمه های پیراهنش را می بست، می گفت: یا خدا، یعنی کی مرده؟!
جلو در که رسیدم، خانم رستمی دستهایش را باز کرد و مرا در آغوش کشید. از آن طرف خانم شامخی، با بغض گفت: سعیده جان، خانم رستمی که گفت، تو که زنگ زدی، نفهمیدم اصلا چطوری خودم رو برسونم. قربون دل سوخته ات برم و ..
مادر مبهوت ایستاده بود و حتی جرات نداشت بپرسد، کی مرده؟ چی شده؟ و ..
خانم رستمی با صدای فریاد بلند گفت: آقا نادر، چطور دلت اومد بری و عروسی بچه هات رو نبینی؟
مادر یه نگاهی به من کرد و گفت: آقا نادر دیگه کیه؟ گفتم : خب باباست دیگه؟ مگه ما آقا نادر دیگه ای هم داریم؟
همینطور جلو در ایستاده بودیم و در آغوش زنهای همسایه جابه جا میشدیم. هیچکس هم تعارف نمیزد بیاید تو، تازه هر کداممان را هم به آغوش می کشیدند کلی جیغ و داد و فریاد که یهو پدر که شلوار و پیراهنش را پوشیده بود به طرف در آمد و با صدای بلند گفت: بفرمایید تو، آخه چرا همتون پشت در واستادین؟
خانم رستمی که مرا در آغوشش محکم گرفته و اشک میریخت، یهو ساکت شد و در حالیکه چشمانش از تعجب باز مانده بود روی شانه هایم ولو شد، وزن سنگینش جوری روی من افتاد که گفتم: مامان کمک ، کمرم شکست. با کمک مادر خانم دستمی را به طرف دیوار کشیدیم و پدر هم زود برای آوردن آب به طرف آشپزخانه دوید.
بقیه زنها و مردهای سیاهپوش هم همینطور ساکت و مبهوت ایستادند و هیچکس هیچ چیزی نگفت. بعد از کلی آب پاشی روی صورت خانم رستمی، خانم رستمی به هوش آمده و رو به من کرد و گفت: دختر، این چه کاری بود کردی؟ صبح کله سحر زنگ زدی و با گریه گفتی زود باشین بیاین، بابام مرد.
آخه بچه تو مریضی؟ آدم بابای خودش رو زنده زنده می کنه تو خاک؟ من که واقعا نمی فهمیدم جریان چیه؟! گفتم: خانم رستمی من که خواب بودم، کجا به شما زنگ زدم؟ شاید مزاحم تلفنی بوده.
خانم رستمی با عصبانیت گفت: نخیر، خودت بودی. گفتی: خانم رستمی سعیده ام، بابام مرد.
مامانم به دفاع از من اومد و گفت: خانم رستمی جون این تو اتاقش اصلا تلفن نداره. حتما یه اشتباهی شده.
آقای رستمی یهو برگشت و گفت: خانم مگه رو گوشی شمارهها نمیفتن؟ الان همه با هم میریم و گوشی رو چک می کنیم. از بخت بد هممون، شمارهای هم روی تلفن خانم رستمی نمونده بود! انگاری عادت داشت بعد هر تماس شماره ورودی یا خروجی رو پاک کنه و بازم این کار زشت و ناپسند رو انجام داده بود!
همه با هم شال و کلاه کردیم و دنبال کسی می گشتیم که فوت شده باشه و اسم دخترش سعیده باشه. تو همسایه ها و فامیل خانم رستمی همچین کسی نبود.
خلاصه دو روزی گذشت و تمام انگشت های اتهام به طرف من بود تا اینکه، یکی از همکاران آقای رستمی بهش زنگ زد و گفت: چرا فلانی فوت کرده نیومدی مراسمش؟ حتی دخترش میگفت: اولین نفر به تو خبر داده.
آقای رستمی هم پرسیده بود: دخترش؟ اسم دخترش چیه؟ و بعد متوجه شده بود که اسم دختر همکارش از بدشانسی من "سعیده" است. خلاصه خانم رستمی کلی از ما عذرخواهی کرد و تا یه مدتی از خجالت نمیتونست تو چشای پدر نگاه کنه.
و پاک کردن شماره های ورودی و خروجی از حافظه گوشی تلفن، تا اطلاع ثانوی ممنوع شد.