با صدای تلفن رئیس پلیس از خواب بیدار شدم. صدای پشت تلفن گفت: ((روانشناس، سریع خودتو به ساختمون بلند شهر برسون. یه جوونی میخواد خودشو از اونجا پرت کنه پایین.)) وقتی به آنجا رسیدم، پیاده رو را بسته بودند. مردمی که به اجبار، راهشان را به سمت خیابان کج میکردند، میگفتند: ((مگه نمیبینه راه رو بستن. پس چرا زودتر خودشو نمیندازه پایین؟)) وقتی در آسانسور به سمت پشت بام ساختمان بالا میرفتم، صدایی از بلندگو داد میزد: ((ما اینجا رو خالی کردم تا وقتی خودتو میندازی پایین نیفتی روی یکی دیگه. مطمئن باش اگه خودتو پرت کنی میمیری، اگه هم نمیری چندتا دکتر هستن که بکشنت.زودباش)) در پشت بام جوان روی لبه ایستاده بودو پاهایش میلرزید.وقتی مرا دیدگفت: ((میترسم.)) یک پلیس که درگوشته ای پنهان شده بود به من اشاره کرد((اگه مقاومت میکنه هلش بدهم.)) و من دستم را به علامت نه تکاندم. به جوان گفتم: ((به بدی های زندگیت فکر کن. اگه از اون لبه پایین بیای همش قراره تکرار بشه. ولی اگه بپری پایین تمومه.)) جوان خودش را به پایین پرت کرد. در خیابان دوباره تلفنم زنگ خورد.مرد خشمگینی از آن سو نعره کشید: ((ما دیگه از دست بچه ی شما زله شدیم. این برای چندمین باره که از کیفش کتاب پیدا میکنیم.چندبار باید بگیم آوردن کتاب تو مدرسه ممنوعه؟))من هم بدون اینکه اندکی از شدت صدایم کم کنم پاسخ دادم: ((تقصیر خودتونه که تربیت کردن بلد نیستید..مدرسه های دیگه بچه هارو به چوب و ترکه میبندن ولی بچه من تو مدرسه شما دوتا چک درست و حسابی نخورده.)) تلفن را قطع کردم، یکی از پزشک ها به من نزدیک شد. پرسیدم:((مُرده؟)) جواب داد:((خوشبختانه بله.کارتون عالی بود.انگار عصبی هستید، جایی تون درد نمیکنه؟)) گفتم:((سرم)) قرصی کف دستم گذاشت و گفت:((بخورید،مطمئن باشید چند دقیقه بعد سرتان از درد خواهد ترکید.))