مردی وام میگیرد، شرکتی تاسیس میکند و کمی بعد از آن ورشکست میشود. گرفتار افسردگی میشود و خودکشی میکند. نظرت راجع به این داستان چیست؟
به عنوان یک تحلیلگر اقتصادی، میخواهی بدانی چرا ایدهی تجاری او موفق نبود؛ آیا او مدیر ضعیفی بود؟ آیا استراتژی غلط بود، بازار خیلی کوچک بود یا رقابت خیلی بزرگ؟
به عنوان بازاریاب، تصور میکنی کمپینها ضعیف سازماندهی شده بودند یا این که او در رسیدن به مخاطب هدف خود ناکام مانده بود.
اگر تو کارشناس اقتصادی باشی، وام گرفتن را به عنوان ابزاری مناسب زیر سوال میبری.
در مقام خبرنگار محلی، به پتانسیل داستان پی میبری: چهقدر خوششانس بود که خودش را کشت!
در مقام نویسنده، به این فکر میکنی که این داستان چهطور میتوانست به یک تراژدی یونانی مبدل شود.
در مقام بانکدار، باور داری در بخش وام خطایی صورت گرفته.
در مقام جامعهشناس، شکست سرمایهداری را سرزنش میکنی.
در مقام محافظهکار دینی، این اتفاق را مجازات الهی میبینی.
در مقام روانپزشک، پایین بودن سطح سروتونین را تشخیص میدهی.
کدام دیدگاه «درست» است؟
منبع: کتاب هنر شفاف اندیشیدن،
اثر رولف دوبلی