اولین خاطره ای که از او دارم برمی گردد به سالها قبل، حدود 4 یا 5 ساله بودم.عموعلی مسئول یک مرکز انتقال برق بود که تجهیزات بسیار بزرگی درون یک سالن داشت و زیر بخشی از آن ، مخزن عظیمی از روغن قرار داشت. همراه پدرم ،وحید،محمد و مهتاب به محل کارش رفتیم.دائم مواظب ما بود که به سمت مخزن روغن نرویم.دستگاه ها و شبکه انتقال خاموش بود.دلیلش را نمی دانم. خاطرات مبهمی از آن روزها در ذهنم باقی مانده ما بچه ها مشغول دنبال کردن بچه گنجشک هایی بودیم که تازه در حال یادگیری پرواز بودند.
ناگهان یکی از آنها پرواز کرد و نتوانست زیاد ادامه دهد و در مخزن روغن زیر ترانسفورماتورها فرود آمد. خدا رحمتش کند مهتاب را، با وجود آنکه از پسرها، رفتار پسرانه تری داشت، به شدت زد زیر گریه، من هم از عذاب وجدان دنبال کردن پرنده و سقوطش در مخزن گریه ام گرفت. عمو علی با زحمت زیاد گنجشک را از استخر روغن بیرون آورد و با شوینده شست، جلوی پنکه پرهایش را خشک کرد و آخر سر آنرا تحویل ما داد تا آزادش کنیم.
وقتی بچه بودیم همیشه صدا می زد پیرمرد چطوری ؟ و از حدود سی سالگی صدا میزد جوون چه خبر همیشه می گفت از تیرماه بدم می آید می گفت توی تیرماه یه تیری از آسمون برام می باره. ازقضا توی تیرماه دچار برق گرفتگی شد ، توی تیر ماه تصادف بدی کرد و توی تیر ماه از نردبون افتاد. توی تیر ماه پایش شکست و بالاخره توی تیر ماه 99 به رحمت خدا رفت.
روحش شاد انسانی بزرگ که هیچ وقت بزرگی اش رو به رخ کسی نکشید. از همه ی بچه هایش مهتاب را بیشتر دوست داشت و در خانه عزیزش بود. وقتی مهتاب به رحمت خدا رفت با چنان متانت و صبوری در مراسم حضور داشت و از مردم تشکر می کرد که مانند آن را در هیچ پدر فرزند از دست داده ای ندیدم.