بیست و پنج ساله بودم که برای کار به عسلویه رفتم، بیابان برهوت بود و فاز یک تازه شروع بکار کرده بود.جای جالبی بود ولی مرکز تلاقی تمدن ها نبود، بخصوص برای جوان مجردی مثل من.برادرم هم آنجا بود و زیاد تنها نبودم. آنروزها شرکت های نفت و گازی در پرورش مدیر به اصل غوطه وری معتقد بودند، یعنی به درون آب پرتش کن و ببین می تواند شنا یاد بگیرد یا نه. این روش مزایایی دارد اما بهتر بود که آموزش کوتاهی هم صورت می گرفت.با سفارش محسن یگانه در فاز یک پذیرفته شدم.
در مصاحبه قبل از استخدام، سرپرست کنترل کیفیت از من پرسید:ازجوشکاری چه می دانی؟ گفتم: چیز زیادی نمیدانم فقط یک واحد درسی کارگاه جوشکاری گذرانده ام. گفت: خوبه، قراراست شما بازرس جوش بشوی و اطلاعات بیشتری بدست می آوری.یکی از بازرس های سایت پنج مجبوره بخاطر مشکلی که داره از اینجا بره. باید از فردا بری توی سایت.فرصت خوبی برات هست که خودت را نشان دهی. از جا برخاست و دستش را دراز کرد، یعنی که جلسه تمام شده است. از قرار معلوم تنها پاسخ ممکن همان فرمان قدیمی نظامی بود :"سرگروهبان به پیشروی ادامه بده".
عسلویه حد اعلای یک سال شاگردی من در ساخت پالایشگاه بود، دوره ای پر ماجرا که شاید بی برنامگی آن را مفیدتر کرد. من ، بدون وجود برنامه رسمی پرورشی، در اختیار بودم تا به اقتضای نیاز و موقعیت جای خالی را پر کنم. این نگاه شانسی و اتفاقی به پرورش از زمانی آغاز شده بود که من اولین بار از تهران وارد عسلویه شدم، جایی که به روشنی نشان داد کسی منتظر من نبوده است ولی متوجه این موضوع شدم که " مدرک جواز شروع یادگیری است ، شروع آموزش و پرورش، نه ختم آن."
از دفترسرپرست کنترل کیفیت بیرون آمدم و جزوه آموزش جوشکاری را از یکی از همکاران جدید امانت گرفتم. تا آن موقع و حتی پس از آن هیچ کتابی را آن قدر مصممانه نخوانده بودم. کار در پالایشگاه به من یاد داد که آموزش تنها موثر نیست.اگر درس و تجربه با یکدیگر پیوند نداشته باشند، آموخته ها بر باد می روند، حتی اگر تجربه مقدم بر آموزش واقع شود. با این وصف، تجربه بدون بازاندیشی هم چندان مفید نیست. من این را یاد گرفته ام که در غالب موقعیت های بشری، کتابهای درسی پاسخی ندارند، این که بیشتر وقت ها هر کس باید خودش تصمیم بگیرد و سپس پای تصمیم خود بایستد.