ویرگول
ورودثبت نام
Taha Safari | طاها صفری
Taha Safari | طاها صفری
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

ساقه‌های مصلوب

گلبرگ سفید سوسن با بادِ رگبار بهاری بلند می‌شود و چند قدم آن‌طرف‌تر، میان یک چاله‌ی آب می‌افتد. آنجا خبری از سقف‌های ایرانتی نیست و آب جمع شده، اما این طرف، روی سنگ قبر سفید و کدر و خسته، گلبرگ‌های رز و سوسن با آبی قاطی شده‌اند که زیر رگبار مجنون‌وار با خودم کشیدم تا اینجا.

حواسم نبود، مثل همیشه که حواسم نیست؛ امسال دقیقا سال چهلم است. آدم فکر می‌کند چهل سال خیلی زیاد است، طولانی است. فکر می‌کند بعد از چهل سال خیلی چیزها عوض می‌شود، خیلی‌ چیزها سرد می‌شود و یا از یاد می‌رود.

پرچم‌های زیادی هر طرف در باد می‌چرخد. جملات انگیزشی و عبارات مذهبی، همه در وصف کیفیتِ مرگ و سخیف بودن زندگی، روی دیوار، روی سنگ‌ها، روی پرچم‌ها جا خشک کرده. با خود فکر می‌کنم حکما منشا «بَنِر» همین‌جاست.

چهل سال خیلی هم زیاد نیست. من هنوز چهل سالم نشده، ولی چیزی هم نمانده. با اینکه گاهی حس پیری مثل یک شبه سیاه از پشت روی شانه‌ام می‌زند و سرمای لمسش تا مغز استخوانم می‌رود، در ذهنم چیز زیادی زندگی نکرده‌ام و هنوز دنبال فرصت هستم تا به خودِ زندگی بپردازم. اما اگر ریاضی پایه را بلد باشی، همان چهار عمل اصلی، اینجا پر از عدد است و با یک تفریق ساده، می‌بینی اصلا به چهل نزدیک نمی‌شوی. بیست و سه، بیست و پنج، بیست و هشت، بیست، بیست و شش... یکی دوتایی هم سی و اندی.

مادرم که چند سالی است مفتخرم تا ۲۲ فروردین (یکم دیرتر یا زودتر) او را به این سلوک یک روزه بیاورم، با شانه‌های نحیف لرزانش گل‌ها را گلبرگ می‌کند. عصبی است. غمگین است. به برادر بیست و نه ساله‌اش نگاه می‌کند و گلبرگ‌ها را می‌پاشد سراسر تخته سنگ پر شده از متون حماسی و «شهید» قرمز. گریه‌اش می‌گیرد. گریه‌ای که انگار دریچه‌ی یک سد لبریز از آب را بازکرده و هر لحظه فشارش بیشتر می‌شود. گلبرگ‌ها را می‌کَنَد، پاره می‌کند و پرت می‌کند روی سنگ قبر. انگار از دست برادرش عصبانی است؛ انگار می‌گوید تو حق نداشتی ۲۹ سالگی ترکش بخوری.

از وقتی یادم است، دایی اینجاست. با همان لبخندش توی قاب. از وقتی فهمیدم زندگی چیست، دایی همین‌جاست. دایی جایی نمی‌رود، همیشه با لبخند پیش آن نوشته‌ی لعنتیِ پایین سنگش است؛ تنگه‌ی ابوغُریب. همان که الان زیر گلبرگ رز قرمز فقط «غریب»اش معلوم است. مادرم با عصبانیت شاخه‌ها را مرتب می‌کند و گلبرگ‌ها را همه جای سنگ پخش می‌کند. چهل سال بالاخره زمان کم یا زیادی است؟ به نظرم بعد از مرگ هر آدمی، سن خودش باز می‌ایستد ولی سنِ اندوهِ نبودنش برای دیگران شروع به حرکت می‌کند. حالا این اندوه چهل ساله است و احتمالا برای اندوه، چهل سال زیاد است. شاید بتوان گفت که وقتی بی‌موقع مرگ فرا می‌رسد، صلیبی را برای بازمانده جا می‌گذارد تا آن را برای یک ابدیت روی شانه‌ی خود بکشد. بازمانده صلیب نامرئی را نفس نفس زنان حمل می‌کند و نمی‌داند مقصد این مسیر این کجاست. اما مبداء آن واضح است.

استادی پای تخته‌ای که روی آن نقشه‌‌ای از جایی از «وطن» کشیده شده و چند علامت با ماژیک قرمز هم زده‌اند، فلشی را تکان می‌دهد. آن فلش برادر توست، پدرت، پسرت؛ همه را می‌فرستم به کام خاک، به کام ابدیت. به کام خستگی، به کام عقیده، به کام بسم رب الشهدا‌ و الصدیقین به کام کجاست این رب الشهدا پس؟

فکر می‌کنم که جنگ، پشت همه‌ی نکبت‌های کلاسیکش، یک نفرت دارد. نفرت از حقِ زندگی‌ای که از همه دریغ کرده. از صدای فریاد «کات»ی که درست وسط قصه‌ی هزاران جوان می‌کشد. یعنی بعد از ۲۹ ساله شدن من و برادرم، مادرم چند بار یاد بردارش افتاده؟ چند بار گفته «می‌بینی ماشال؟ حالا پسرانم از تو بزرگترند؟» آدم می‌ماند که چرا ما حق داریم بمانیم، چرا کسی برای ما فریاد «کات» نمی‌کشد؟ می‌اندیشی و به دلیل می‌رسی. دلیلی که نمی‌توانی به زبان بیاوری. به هسیتریا.

به جمعیتی که در خشم و خروش، به سوی جهنم خودش گام می‌دارد. به ترکشی که گلوی ۲۹ ساله‌ای را می‌درد. به گلوله‌ای که سینه‌ی ۲۵ ساله‌ای را می‌شکافد. به خمپاره‌ای که بدنی... که آرزوهایی، که رویاهایی، که ابدیتی بیست ساله را محو می‌کند.

رگبار شدید می‌شود و باد زیر یک لا پیراهنِ خیسِ آبم می‌چرخد. من هنوز خیره به گلبرگ‌های روی این سنگ ۲۹ ساله‌ام. نگاهم می‌افتد به آن سازه‌ی آلمینیومی محقر که بالای این سنگ‌ها زیاد است، چیزی شبیه به یک آکواریوم ارزان، که تمام دارایی جوان‌های عزیزتر از جان وطنم را در خود جا داده. پوکه‌ی خمپاره با یک گل پلاستیکی، چفیه، ساعت، قاب عکس.

سفیدی سوسن با قرمزی رز درهم آمیخته و دنبال سبزی می‌گردد تا پرچم ایران را تکمیل کند؛ اما ساقه‌های سبز، تکه پاره و فشرده، در مشت مادرم هستند. مادرم در آغوشم آرام شده و صورت زیبایش را پاک می‌کند. پایین سنگ را نگاه می‌کنم، هنوز «غریب» است و این ایران، هنوز سبزی ندارد. به ساقه‌های فشرده در دست ضعیف مادرم نگاه می‌کنم. انگار منتظرم تصمیمی بگیرد. مشتش را جلویم می‌گیرد؛ بندازشون سطل آشغال.

چهل سال است که جای ساقه‌های ما خالیست.

جنگناداستان
نویسنده و مترجم سابق، مدیر محصول فعلی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید