ویرگول
ورودثبت نام
Taha Safari | طاها صفری
Taha Safari | طاها صفری
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

شکوهی نزیسته

بار دیگر، پس از سال‌ها، در رستوران آبی جاده چالوس نشستم. علت این سفر برایم خستگی بیش از حد بود، اما در چند هفته‌ی گذشته، وحشتی بازمتولد درونم دویده از این غول هزارسر و میلیون دست اقتصاد، که اتفاقا خوب از این «قطار حرکت پیشرفت» تغذیه کرده است؛ دلم می‌خواست از آن وحشت فرار کنم. بزنم به دل طبیعت همیشه مرهم شمال و فقط برای یک آخر هفته، فراموش کنم کجا هستم و چه هیولایی آن بیرون، وسط زندگی عادی، منتظر همه‌ی خواسته‌های «معمولی» زندگی من است. آنجا دو نقاشی از پروانه اعتمادی روی دیوار است. یکی‌شان زیباست. پروانه، دوران پس از انقلاب که کار نمی‌کرد، گاهی آثارش را آنجا می‌گذاشت؛ یک رستوران بین‌راهی در میانه‌های جاده چالوس. یادم هست که وقتی خیلی بچه بودم، با خانواده گاهی آنجا می‌رفتیم. نگاه مردمِ آزرده به یک خانواده‌ی مذهبی را هم یادم است. در حقیقت شاید بیست سال بعد بود که فهمیدم این نگاه، لزوما از سر تحسین و تمجید نیست و نمایشی است از آزردگی.

جالب کجاست؟ اینجا که حتی مطمئن نیستم خاطرات دقیقا برای این رستوران باشند. مطمئنم که اینجا آمده‌ام، اما آنقدری که برایش نوستالژی داشته باشم؟ نمی‌دانم.

کنار پنجره‌ای می‌نشینیم و چشمانم خیمه می‌زند به کوه‌های زیبای مازندران، به برف‌های آب‌نشده در سایه‌ها، به لبه‌ای از کوه که آفتاب روی آن می‌تابد و انگار، آن بالا، صبح شده و خطی دقیق از نور، صبح را از شب قبل شکافته، به رد ماشین‌هایی که در گرگ و میش، با چراغ‌های بیش از حد پرنور چینی خود، جاده را می‌کاوند.

پنجره‌های قاب چوبی این رستوران، ستون‌های سنگ‌نما شده، صندلی‌های قدیمی چوبی سفید که فقط چند میز از آن باقی مانده، همه ردی از «ما» را دارد. این ما، مای من و همسرم نیست؛ این ما، یک مای تجمیعی، یک آجر از ساختار آرکیتایپی چند نسل است که هویت‌های گم شده، زخم‌های جمعی و فردی و پناه‌های فرار از دست «هیولاهای» مختلف آن را شکل داده‌اند. پشت میز می‌نشینی و برای لحظه‌ای فکر می‌کنی روزی، انسانی، مردی، زنی، نقاشی، نویسنده‌ای، عاشقی—یک آدم واقعیِ لعنتی پشت این میز نشسته؛ نه یک شبه‌آدم، نه یک شبح، نه یک برگ مقوا که در تاب‌آوری روزانه زیر سنگ آسیابِ «ایران»، تبدیل به نمایی رنگ و رو رفته از یک انسان شده است؛ بدون قصه، بدون نوستالژی. و این حس آدم را پرواز می‌دهد، پرواز می‌دهد به آنچه که می‌خواهی، آنچه که بوده، باید باشد.

چند هفته‌ای عمیق به فکر مهاجرت بودم و موقعیت‌ها را در کشورهای مختلف بررسی می‌کردم –حالا، ناگهان و در لحظه، با دیدن تیغِ نور روی لبه‌ی یکی از کوه‌های البرز، با تماشای همزمان روز و شب در میانه‌ی چالوس از پشت پنجره‌ی رستورانی قدیمی، بغض گلویم را می‌فشارد، حتی اگر این رستوران پر از خاطرات من نباشد. نوستالژی انگار همین است، یک تجمیع از خاطراتِ نسلی، یا بین نسلی؛ یک فرآیند که طی آن حس می‌کنی تو نقطه‌ی اتصالی داری به تاریخی که در آن زیسته‌ای و خواهی زیست. انگار این یک معبدِ کوچکِ غیر مقدس است که در آن ردی از وجودت را جا می‌گذاری برای نفرِ بعد، برای فرزندت، نوه‌ات و یا نسلِ بعدت. انگار در مسابقه‌ی دو امدادی‌ شرکت می‌کنیم که «چوب امدادی» را به کسی نمی‌دهیم، آن را فقط به شکل یک خاطره‌ی فردی، یک فردیتِ جمع‌محور در تصویری زیبا و رویایی شگفت‌انگیز در مکان‌های اینچنین رها کرده و می‌دانیم که نفر بعد، خودش از آن استفاده خواهد کرد.


شاید برای همین است که دست به خراب کردن این نقاط اتصال با گذشته در کشور ما باب است و هر جا که سر برمی‌گردانی، نقطه‌ای که در آن خاطره‌ای جمعی یا فردی ساخته بودی، به خاطر ساخت و ساز و با مال و پاساژ جایگزین شده و یا از غم نان، جایش را به صدمین بانک همان خیابان داده. در حقیقت ما، یعنی نسل پس از انقلاب، چیز زیادی از این معابد ندارد. کافه‌ها به صورت هفتگی تعطیل می‌شوند، کتابفروشی‌ها از کسادی کار می‌بندند و خیابان‌ها و کوچه‌های محله‌هایمان به قدری سریع صورت و سیرت عوض می‌کنند که با یک سال تاخیر دیگر نه ظاهرش را می‌شناسی و نه باطنش را. با این وجود، نسل ما، در نقاطی مثل همین رستوران آبی، از معابد نسل‌های قبلی خودش استفاده کرده و دست‌اندازی کرده به شکوهی نزیسته که می‌توان ردِ زیبا و انسانی‌اش را در فضا، در طعم یک غذا، یک قاب عکس قدیمی و حتی در یک نقاشیِ زیبا از هنرمندی مهم در جایی عجیب دید.

ما شکوه نزیسته‌ای داریم که در این معابد به یادش می‌افتیم، بعد غمگین می‌شویم، اندوه دورمان پیله می‌کند و در نهایت با خشم و امیدی تازه رها می‌شویم. این خودِ نوستالژی موثر است که اگر کار کند، اگر وجود داشته باشد، اگر به خاطر اجاره و تخریب و نوسازی و دیگر مزخرفات از نسل‌ها دزدیده نشود، می‌تواند ریشه را آنقدر قوی و دوانده کند که نسل بماند و تلاش کند و جان بدهد و بسازد و بکاود و بکوبد و معبدش را، معبدِ خودش و نه معبدی تحمیلی را، حتی وسط یک جاده و بین هزاران کوه بکارد.

حالا می‌دانم که این حس دائمی نیست. باز خواهم گشت به آغوش آن هیولا و دوباره یادم خواهد رفت معابد چه نقشی می‌توانستند در سرنوشت ما بازی کنند. کسی، آرام و خبیث، بی‌صدا و موذی معابد ما را مثل همیشه تخریب خواهد کرد و ما، به احتمال زیاد، مثل قاصدک‌های محکوم به فنا در مراتع دنیا پرواز خواهیم کرد.

اما فعلا دوست دارم در معبدم بمانم و ردی بگذارم بر آجر‌های آن، برای تو، برای خودم در ده سالِ بعد، برای هر کسی که بعد از ماست‌.

زندگی عادیشکوهی نزیستهمهاجرتناداستان
نویسنده و مترجم سابق، مدیر محصول فعلی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید