ویرگول
ورودثبت نام
صفورا حیدری
صفورا حیدری
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

از قصه‌های فیلم‌بینی


جوکر هستند
جوکر هستند


عصر پنج‌شنبه‌ای که آدم نتواند سراغ بزرگان زنده یا از دنیارفته‌اش برود لابد باید بنشیند فیلم ببیند. و ما چهار نفر با چهار سلیقه و دو گروه سنی نشستیم تا از میان فیلم های دوبله‌شده و مؤدب‌شدۀ یکی از این شعبه‌های تلویزیون فیلمی انتخاب کنیم و ببینیم. ما دو تا زورمان بیشتر بود و همان اول از دستۀ انیمیشن پریدیم ولی زور من کم بود و به دستۀ فیلم‌های ایرانی هم نرفتیم و سر از فیلم‌های خارجی برگزیده درآوردیم. با عاشقانه‌ها و کمدی‌هایشان از همان اول تکلیفمان معلوم بود: کمدی خارجی مؤدب‌شده چیزی است در مایه‌های تماشای استندآپ کمدی ژوله، بدون صابون و صدا. جنگی‌ها را هم سراغ نگرفتیم چون در قرنطینه و کسالت موج‌های قبلی کرونا که غرق شده بودیم، آن‌ها و هیجان وحشت‌شان اکسیژن ما بودند. مانده بود ژانر جنایی؛ ژانر مثبت هیجده‌ سال. کمی پوستر و اسم فیلم‌ها را بالا و پایین کردیم و امید یافتن یک ملوجنایی خانوادگی داشت ناامید می‌شد که عضو شش‌ساله‌مان گفت: «ا مامان، آنابل. من اینو یه روز با داداش دیدم.» آنابل را دیده بودند؟! به نظر من ته وحشت و ترس، هنوز دیگران و آنابل بودند که سال‌ها پیش دیده بودمشان. آن وقت این دو تا وروجک از غول وحشت گذشته بودند. حالا که آب از سر ما پدر مادر بی‌مسئولیت گذشته بود، یک وجب هم بیشتر، به جست‌وجو ادامه دادیم؛ ولی همۀ فیلم‌ها یک داستان داشتند: آدمی معمولی، گاهی هم خیلی خوب و فرشته، اتفاقی هولناک در زندگی‌اش می‌افتاد، مثلا خانواده‌اش را از دست می‌داد و ناگهان دیو می‌شد، سال‌ها خباثت می‌ورزید و توطئه می‌چید و می‌کشت و در نهایت، به تور پلیس زیرکی می‌افتاد. یکی از همین‌ها را با دلزدگی انتخاب کردیم و نشستیم به تماشا. فیلم را می‌دیدم و صحنه‌های تند و پرحادثه از جلوی چشمم می‌گذشت و فکرم درگیر این بود که چرا این‌همه فیلم مثل هم داریم و چرا هالیوود برای این کپی‌های خون و خشونت این‌همه هزینه می‌کند، چشمم افتاد به انگشتر پلیس باهوش فیلم که جیک جنینهال نقشش را بازی می‌کرد. نقش گونیا و پرگار لمهه‌ای در قاب ظاهر شد. یک سوی دیگر هر پیام تقبیح‌گر خشونتی که شاید این فیلم‌ها بدهد، تبلیغ خشونت وحشی است. خشونتی که در همۀ آن فیلم‌ها یک‌جایی از زبان شخصیت وحشی شدۀ فیلم، نقشی از شیطان نامیده می‌شود. علامت گونیا و پرگار فراماسونرها جرقۀ این فکر بود و از همین کشف پیداست که انگار روح استاد ر. پور در من حلول کرده!


روایت
زندگی روایتی است بین دو ابد، تولد و مرگ. اینجا از آن روایت‌ها می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید